بند پ

 

اصفهان

از ترمينال كاوه تا فرودگاه شهيدبهشتي

درست شبِ نيمه‌ي مهر 87

 

 

مي‌گفت «سر شب تا حالا 10 بار زنگ زدم به گوشي‌تون كه خبر بدم؛ در دست‌رس نبود»! راست و دروغ‌ش گردن خودش! مهم اين است كه ساعت 12 شب است و از آن شب‌هاي شلوغي است كه سرِ صندلي‌هاي بوفه هم خلق‌الله به روي هم چنگ مي‌كشند و از قضا فردا هم چند قرار كاري مهم دارم و... . حالا اپراتور شركت «رويال سفر ايرانيان»، با اين‌همه دبدبه و كبكبه، خيلي راحت، حين آدامس‌‌جويدن مي‌فرمايند سرويس ساعت 12 كنسل شده! به همين سادگي!

از «هم‌سفر» و «سير و سفر» هم محض احتياط و حسب فرمايشِ حضرت بانو سوآل مي‌كنم. همه مي‌خندند كه: برو بابا! دل‌ت خوشه!

مي‌نشينيم روي صندلي‌هاي سالن انتظار؛ مستأصل. و كاسه‌ي چه كنم مي‌گيريم دست‌مان. نه راه پس داريم و نه پيش. من به فاطمه نگاه مي‌كنم؛ فاطمه به من. و هر دو نگران. كه يك‌هو جرقه‌اي در ذهن‌مان مي‌زند. هواپيما!

ـ بي‌خيال دختر! مگه نمي‌بيني امشب چقد شلوغه! معلومه كه اگه پروازي باشه، كيپ مسافره.

ـ حالا ضرر كه نداره. يه زنگ بزن اطلاعات پرواز.

تا زنگ بزنم 118 و اپراتور 254 را از خواب بيدار كنم و بعد از دو سه بار اشتباه‌كردن، شماره‌ي اطلاعات فرودگاه را ازش بگيرم و زنگ بزنم و خانم منشي بگويد كه «يك و نيم يه پرواز هست. ولي بايد حضوري بياين ببينين جا مي‌ده يا نه» و تصميم بگيريم كه دل را بزنيم به دريا و برويم فرودگاه، و چمدان‌ها را بر‌داريم و بدويم طرف «تاكسي ترمينال» و آن پيرمرد راننده ـ كه نوبت‌ش است ـ راه‌نمايي‌مان كند طرف سمند زردش و سوار شويم و هي استارت بزند، هي استارت بزند، هي استارت بزند، و بالاخره روشن شود و بيفتد توي جاده‌ي فرودگاه؛ ساعت شده است 12 و نيم.

ولي خودمانيم؛ اين لهجه‌ي هم‌ولايتي‌هاي ما انصافاً خيلي شيرين است!

*

پيرمرد                حالا ساعتي چَن بيليت داري؟

من                    هنوز ندارم.

پيرمرد                كوجا ايشالا؟

من                    تهرون.

پيرمرد                تِرون؟! مِگه بيليت هَس اين موقِعي شب؟!

من                    نمي‌دونم. راست‌ش زنگ زديم اطلاعات فرودگاه، گفت بايد بياين اين‌جا.

پيرمرد                گمون نيمي‌كونم حالا ديگه پرواز باشه. يه زنگِش بِزِن، بيبين اِگه نيس بي‌خود و بي‌جهت اين‌ را رُ نريم. شبو برين هتلي جايي بخوابين، صبحي كله‌سحر برين به سلامت!

من                    نيازي نيس. من خودم اصفهاني‌ام.

از توي آينه نگاه‌م مي‌كند كه لابد مطمئن شود. حتماً شك كرده كه چرا پس لهجه ندارم.

پيرمرد                خب پَ! اِز من مي‌شنفين برين خونه، بيگيرين تخت بخوابين! راحت!

مي‌خندد. مي‌خنديم.

پيرمرد                اون يارو وَم بي‌خود ‌گفتِس كه بايِد بري اون‌جا! اِگه بندي پِ داشتي، كارِدُ را مينداخ! بعله!

بند پ؟! منظورش را نمي‌فهمم. ولي سوآل هم نمي‌كنم. شايد خودش توضيح دهد.

من                    ما بليت رويال داشتيم. مثلا گفتيم شركتش باكلاسه! اعتماد كرديم. حالا رفتيم مي‌گه سرويس كنسل شده!

سري تكان مي‌دهد، به تأسف.

پيرمرد                تو اين شركتا، بهتِرين‌شون همون هم‌سفره! اوناي ديگه به دردي لا جرز مي‌خورَن!

من                    جدي؟! اتوبوساي رويال كه خيلي بهتره؟

پيرمرد                نه! اين‌كه من بِد مي‌گم! اينا رو اين آقايي مولوي آورده‌س، هيچَم به درد نيمي‌خورِد. دِ من خودم شوفر بودم، مي‌دونم.

من                    عجب! حالا اصلاً چرا اين رويال از سير و سفر جداس؟ مگه دوتاشون مال يه شركت نيستن؟

مي‌خندد و سري تكان مي‌دهد.

پيرمرد                بازم همون بندي پِ!

خودش ادامه مي‌دهد.

پيرمرد                ما يه دختِر داريم هم‌سن و سالي شوما. گذاشتيمِش دانشگا و به هزار زحمِت درسِشو خوند و ليسانسشَم گرفت.

من                    به سلامتي. ليسانس چي؟

پيرمرد                ادبيات! بعضي شوما نباشِد دختِري خوبيَم هَ. خانوم، درس‌خون، آروم. جخ تو دارالقرآنَ‌م رتبه اولو آوُردِس! خلاصه، اين رَف استخدامي آموزش و پرورش شِد، بِش گفتن بايِد بري تَ مبارِكه درس بِدي! گُفدِ بود آخه من خونه زندگيم اين‌جاس، برم اون كله دنيا چي كار؟ نيمي‌تونم برم خب. گُفدِ بودن خب نرو! مام يكي ديگه رو مي‌فرسّيم جاد! اونم بي‌خيالي ماجرا شد و حالا رفدِس نيشِسِس تنگي خونه‌ش به بِچه‌داري و پخت و پز!

من                    خب چرا نرفت؟ مگه چيه؟!

پيرمرد                اِ! این چه حرفیس که مي‌زِني! بِچه رو رُونه كونم تو بَرُّ و بيابون كه چي‌طور شه؟! اِگه تو اين را و رو، يه تريلي زِد شَل و پَرِش كرد چه خاكي تو سرم كونم اون‌وخ؟ هان؟

من                    چي بگم والا؟

پيرمرد                دِ نه! حالا خوشمِزّگي ماجرا اينِس كه بِچه من بايِد اِز نافي اصفان بِرِد دِ كورا مبارِكه؛ اون‌وخ اون مبارِكه‌يه بايِد بياد مركزي اصفان درس بِدِد! چي‌طور شُدِس؟ هيچي! حَج‌خانوم نورچشي‌اَن! فَميدي چي‌طور شد؟

سري تكان مي‌دهم.

پيرمرد                دِ آخه قربونش برم، تو جمهوري اسلامي اَم فقد و فقد بندي پِ كار مي‌دِد و وسّلام!

به قصد هم‌راهي مي‌خندم و سري تكان مي‌دهم.

من                    بعله. پول نداشته باشي ديگه هيچي!

با تعجب از آينه نگاه‌م مي‌كند.

پيرمرد                پول؟! ... پول چي‌چيه! بندي پ يعني پست و مقام. يعني پارتي. اينِ‌س كه همه كاري اِزِش برمياد. مِگه نه پولَم نداشته باشي هيش‌طوري نيس!

من                    آهان! منظورتون از بند پ اين بود!

پيرمرد                بعله! ... حالا حَج‌آقا! منُ شوما كه بندي پ نداريم بايِد چي كار كونيم؟

من                    نمي‌دونم.

پيرمرد                هيچي. بايِد بريم بيميريم! خلاص!

قه‌قه مي‌زند زير خنده! ما دو تا هم به هم نگاه مي‌كنيم و مي‌خنديم. خنده‌اش كه تمام مي‌شود، پنجره را مي‌كشد پايين و آرنج دست‌ چپ‌ش را مي‌گذارد روي لبه‌ي پنجره و آهي از عمق دل‌ مي‌كشد. صداي ضبط را زياد مي‌كند و ناظري مي‌خواند؛ از دو باند پشت سرمان.

شهرام ناظري                   آن كيست كز روي كرم، با ما وفاداري كند

بر جاي بدكاري چو من يك‌دم نكوكاري كند

سرم را تكيه مي‌دهم به شيشه و زيرلب زمزمه مي‌كنم:

اول به بانگ ناي و ني، آرد به من پيغام وي

وانگه به يك پيمانه مي با ما وفاداري كند

پيرمرد در حال خودش است. كمي به سكوت مي‌گذرد. به سكوت و صداي سه‌تار كه در آن نيمه‌ي شب و آن جاده‌ي خلوت و سوت و كور و آن بيابان، نواي دل است. ترجيح مي‌دهم همان شب و سكوت و كوير ادامه يابد، پيرمرد را اما انگار تاب سكوت نيست. مي‌شكندش.

پيرمرد                آقا! بي‌خودي دارن مي‌چزونن مِلِتو! با اين گِروني و اين بي‌كاري، دءني خلق‌الله دارِد صاف مي‌شِد. من سالي پنجا وُ سه ـ پنجا وُ چار مي‌رفتيم با بِچا سفر. لبي دريا، بهتِرين هتِل، بهتِرين جا، بهتِرين هواپيما، خيال مي‌كوني درمي‌مِد چندي؟ رفدُ و برگشدُ خوردُ خوراك و همه‌چي، سرجمع درمي‌مِد پنج تومن! پنج تومن! همين! اون‌وخ حالا شوما يه هم‌چين مسيري كميو بايِد پنج و نيم كرايه بدي!

وسط دعوا نرخ را هم تعيين كرد!

من                    حالا حاج‌آقا بازم اصفان قيمتا بهتره از تهران.

پيرمرد                نخيرم! كي گُفدِس؟ هيچم اين‌جور نيس. اتفاقاً اصفان اِزين لحاظ بدتِرين جاس! بعدِشم شوما پيداس هنوز دسِّد تو خرج و برج نرفتدِس بدوني كار دسّي كي‌ِس! آخه يارو رفت خواسِگاري. اون قِديما زنا همه يه‌چِشي بودن. [با دست نشان مي‌دهد] همچين اين چادِرو مي‌پيچوندن دوري خودشون كه فقد يه چِشِشون پيدا بود. اينِس كه به‌شون مي‌گفتن يه‌چشي! خلاصه، يارووِ رف خواسِگاري، به حج‌خانومه گُف خب يُخده اين چادِرِدُ بِزِن كنار. آخه ما مي‌خوايم يه عمري باد زندگي كونيم، اَقلّي‌كم بيبينيمِد! زِد كنار، ديد اي دادي بيداد! زنه يه چشاش كوره! اومِد تِكون بخورِد، ديد جخ يه دسِّشِم كُله‌س! برگَش گُف تو شَلَم هسّي؟ زنه دراومِد گُف [اين‌‌جايش را نوك‌زباني مي‌گويد:] تازه كوجاشو ديدِي! جخ‌تازه فهميد توك‌زِبوني‌َم هس!

ديگر نمي‌توانم خودم را كنترل كنم. مي‌زنم زير خنده. بلند. فاطمه هم حال بهتري ندارد! خود پيرمرد هم خنده‌اش گرفته.

پيرمرد                آقا!‌تو دَءني اين قِديميا رُ بايِد ماچ كرد!‌ اِن‌قَذِ تو اين حكايات و ضرب‌المثلا حكمِت خوابيده‌س كه خدا مي‌دونِد! ... بعله پِسِر حجي! خلاصه شومام كوجاشو ديدِي! بذار عامو دَسِّد بياد تو خرج، بذار پوشِكي بِچه بِخِري، بذار يك و ديويس پولي شهريه دانشگا آزاد بدي، اون‌وخ پاشو بيا اين حرفو بِزِن!

فاطمه سقلمه مي‌زند كه يعني گوش كن!

پيرمرد                خدا رحمِت كونِد همه‌يي اسيراني خاكُ! آقا خدابيامرزي ما اِگه اين يُخده ارث و ميراثم واسه ما نذاشته بود كه حالا نيمي‌تونستيم پسي خرجي زنُ بِچه بربيايم. خدايش اِگه نبود نيمي‌دونم با چه روي بايِد تو چِشي زن و بِچا نيگا مي‌كردم. كم مياوردم. بي‌رودرواسي! هيچي نشده مي‌خوردم به پيسي!

شيشه را مي‌دهم پايين. باد خنك نيمه‌شب يك‌هو مي‌خورد به صورت‌م. سردم مي‌شود. شيشه را مي‌دهم بالا.

پيرمرد                حالا من يه پِسِرخاله دارم، اِزون مقاماتِس. تو ستادي كلي مشتركِس. هر وخ منو مي‌بينِد مي‌گِد خوش به‌حالِد! تو جات مغزي بهشته‌س! چون پولي كه درمياري حلالي حلالِس. پولي زحمِت‌كشي‌ِس. مفت و مسلم تو چنگِد نَيمِدس. هرچي به‌ش مي‌گم دَس وردار! به خرجش نيمي‌رِد كه نيمي‌رِد. ماوَم راضيم به رضايي خدا! اِگه اوس‌كريم بِدِد، مي‌گيم شكر. ندِدَم مي‌گيم شكر.

مي‌خندم و مي‌گويم.

من                    خب پس شما هم هم‌چين بي بند پ نيستي!

مي‌خندد. ديگر مي‌رسيم فرودگاه. مي‌رود كنار در ورودي سالن مي‌ايستد.  

پيرمرد                مي‌بخشين كه سرِدونو درد آوُِردما! عوضِش را كوتا شد. نفميديم چي‌طور اومِديم اين راهو! برين به اموني خدا! خير پيش! ياعلي.

پياده مي‌شويم. چمدان را از صندوق عقب برمي‌دارم و قدم تند مي‌كنيم طرف گيت. كسي هنوز در گوش‌م مي‌خواند.

آن كيست كز روي كرم ...  

آنتن جنی!

 

من نفهميدم. اما پيرمرد راننده فهيمد. در جا. در همان نگاه اول. همان دم كه آن پسر جوان گفت «‌مستقيم». پسرِ جوان؟!

*

تهران

از چهارراه ولي‌عصر تا دروازه دولت

يكي از شب‌هاي آبان 87

 

 

ـ مستقيم؟

مي‌رود و جلو‌تر مي‌ايستد. بوق مي‌زند تا پسر متوجه شود براي او ايستاده.

پيرمرد راننده                    دِ بيا ديگه!

آرام سرش را مي‌آورد نزديك گوش‌م.

پيرمرد راننده                    ازون اِواخواهري‌هاست ها!

شايد اگر خنده‌ي موذيانه‌ي پيرمرد نبود متوجه منظورش نمي‌شدم. (براي چند لحظه دندان طلاش خودنمايي مي‌كند.) از آينه‌ي بغل خيره مي‌شوم به پسر كه دارد نزديك مي‌شود. ابروهاش را برداشته. غلط نكنم صورت‌ش هم كمي آرايش دارد. البته حتا اگر اين نشانه‌هاي صريح  و آن خنده‌ي پيرمرد نبود، از آن ناز و اداي هنگام راه‌رفتن‌ش مي‌شد بو برد. چه برسد كه آمد كنار پنجره ايستاد و دوباره پرسيد «مستقيم؟». لباس‌هاش اما كاملاً غلط‌اندازند و مردانه. و چه پوليور نارنجي قشنگي تن‌ش است!

سوار مي‌شود و همان صندلي پشتي مي‌نشيند. (گفتم تاكسي وَن بود اصلاً؟)

پيرمرد راننده                    پس چرا سوار نمي‌شي؟ من واسه تو وايسادم. نكنه ما رو دوس نداري؟ هان؟

از آينه نگاه مي‌كند به مسافر تازه‌سوارشده. لحن‌ش مي‌ترساند آدم را! احساس ناامني و خطر مي‌پراكند. پسر چيزي نمي‌گويد. كيف‌ش را مي‌گذارد روي پاهاش و آرام، به ناز، پنجره را باز مي‌كند. دوباره خنده‌ي پيرمرد. دوباره درخشش آن دندان طلا.

به دومين چهارراه، پشت چراغ، كه مي‌رسيم پياده مي‌شود. نگاه پيرمرد دنبال‌ش مي‌كند تا از خط عابر برود آن‌سوي خيابان. همين‌طور كه نگاه‌ش دنبال پسر است به حرف مي‌آيد.

پيرمرد راننده                    اينا آنتن‌َن! سوار مي‌شن كه شيكار كنن. همه‌ش دنبال يكي مي‌گردن كه تورشون كنه. خيلي هم از زنا و دخترا بدشون مياد. رابطه‌شون با زنا هيچ‌ خوب نيس. مي‌گن اونا مشتري رو مي‌پرونن!

چراغ سبز مي‌شود.

پيرمرد راننده                    همين دو ماه پيش، سرِ پارك‌وي يه پسره سوار شد گفت دربست منو ببر كرج. آقا ما از همون اول شك برمون داش كه چرا اين يارو رو صندلي بند نمي‌شه!‌ هي وول مي‌خورد. انگار ميخ زيرِ [...]ش باشه! نزديكاي آزادي ازش پرسيدم حالا كجاي كرج مي‌خواي بري؟ گفت هرجا شما بگي! حالا چه عجله‌ايه؟ ما بو برديم قصه چيه. گفتم چقد مي‌خواي كرايه بدي؟ عشوه اومد كه حالا از خجالتت درميايم يه جوري. دست برد كمربندشو باز كنه! نزديكاي ورزش‌گا بوديم. شب هم بود و كلاغ پر نمي‌زد اون‌ورا. عصباني شدم. زدم كنار. گفت پس چرا وايسادي؟ دست بردم درو باز كردم به‌ش گفتم گم‌شو برو پايين! ما اهل‌ش نيستيم! شاكي شد كه ديوونه شدي؟ وسط اتوبان من كجا برم حالا؟ گفتم من اين حرفا سرم نمي‌شه. هررري! انداختم‌ش پايين! مردك! قيافه هم كه نداش! عين جن بود سگ‌مصب! با اون دستاي پُرمو!

منتظر است عكس‌العمل من را ببيند. ولي چه مي‌توانم بگويم جز يك «عجب» كه از هر معني تهي‌ست.

پيرمرد راننده                    هر ماه دو سه تايي به تورمون مي‌خورن. امروزيه هم ازون زِبِلا بود!

دوباره همان خنده‌ي موذيانه. دوباره همان درخشش دندان طلا.

بيگلي بيگلي

 

تهران

از جمهوری تا بهارستان

يكي از شب‌هاي آبان 87

 

 

از آن اول كه سوار شدم رفته‌ام تو نخ اين جوانك راننده! غلط نكنم از آن الكي‌خوش‌ها و مشنگ‌هاي روزگار است. هيچ هم بعيد نيست كه مسافركشي براي‌ش فقط تفريح و سرگرمي باشد. تاكسي هم كه نيست؛ يك پرايد نوك‌مدادي زير پاي‌ش است كه اين‌طور كه پيداست خيلي هم به‌ش مي‌رسد. جوانك در حال و هواي خودش است و مدام با خود زمزمه مي‌كند. كمي كه گوش تيز مي‌كنم كاشف به عمل مي‌آيد كه دارد پاسخ سئوالات را مي‌دهد. سئوالاتي كه در برنامه‌ي راديويي درحال‌پخش طرح مي‌شود. و چه سئوالات محشري است واقعاً!

*

گوينده‌ي زن راديو                 خب! ديگه نوبت مي‌رسه به خانم صفاپور. شروع كنيم خانم؟

شركت‌كننده‌ي زن                 بعله.

گوينده‌ي مرد راديو                 آماده‌اين؟... يك ... دو ... سه. شروع شد.

گوينده‌ي زن راديو                   كارگردان بزرگ سينما كه «باغ گيلاس» رو ساخته.

جوانك راننده                          عباس كيا.

شركت‌كننده‌ي زن                    آقاي كيارستمي؟

گوينده‌ي زن راديو                     بعله! يك امتياز. ادامه مي‌دين؟

جوانك راننده                            برو! نترس!

شركت‌كننده‌ي زن                      بعله.

گوينده‌ي مرد راديو                      بسيارخوب. پديده‌ي المپيك 2008 پكن؟

جوانك راننده                              لعنتي! الان نوك زبونم بودا! ... اكه هي!

شركت‌كننده‌ي زن                        نمي‌دونم.

گوينده‌ي زن راديو                         امتيازتون صفر مي‌شه. سئوال بعد. نويسنده‌ي شهير ايراني كه كتاب «غربزدگي»اش پيش از انقلاب توقيف شده بود؟

جوانك راننده                               مزخرف‌ترين كتابش هم همونه! آشغال نوشته! [...]!

شركت‌كننده‌ي زن                         نمي‌دونم.

گوينده‌ي زن راديو                         جلال آل‌احمد. بسيارخوب نوبت مي‌رسه به شركت‌كننده‌ي بعدي. آقاي علي‌زاده؛ از باش‌گاه پورياي ولي.

مي‌ايستد. زن جوان، كيسه‌ي نايلوني زردرنگ را از جلوي پاش برمي‌دارد و سوار مي‌شود.

گوينده‌ي مرد راديو                        اجازه مي‌دين شروع كنيم. ماشالا با اين هيبت آدم مي‌ترسه ازتون!

شركت‌كننده‌ي مرد                       بفرما! در خدمتيم!

گوينده‌ي مرد راديو                       فكر مي‌كني چقد امتياز بياري؟

شركت‌كننده‌ي مرد                      سيزده چهارده‌تا! مي‌برم حتماً.

گوينده‌ي زن راديو                        با اين اطمينان؟

شركت‌كننده‌ي مرد                       آره.

جوانك راننده                               اي‌ول!

گوينده‌ي مرد راديو                        پس بريم ببينيم آقاي علي‌زاده چه مي‌كنن. نام مجري برنامه‌ي «دو قدم مانده به صبح»؟

شركت‌كننده‌ي مرد                        چي؟

جوانك راننده                                لئوناردو داوينچي!

گوينده‌ي مرد راديو                         عرض كردم نام مجري برنامه‌ي «دو قدم مانده به صبح»؟

شركت‌كننده‌ي مرد                         همين ... چيز ... صالح علايي.

گوينده‌ي زن راديو                          البته صالح علا، نه علايي. ولي مي‌پذيريم. يك امتياز.

مسافر زن                                    آقا ببخشين. تا كجا مي‌رين؟

جوانك راننده                                چي؟

مسافر زن                                    گفتم مسيرتون كجاس؟

آرام با خودش تكرار مي‌كند «مسير بعدي كجاس؟ مسير بعدي كجاس؟». بعد به صداي بلند مي‌گويد:

جوانك راننده                               هيچ‌جا. آخر اين خيابون ماشينو پارك مي‌كنم!

آشكارا به زن بر مي‌خورد.

مسافر زن                                    وا! ... [آرام مي‌گويد] بي‌مزه!

گوينده‌ي زن راديو                           بازيگر نقش «فروغ»‌ در سريال «خانه‌ي مظفر»؟

شركت‌كننده‌ي مرد                          بعدي.

جوانك راننده                                خاك تو سرت كنن!  

گوينده‌ي مرد راديو                         نام شهيد دلاوري كه با چندتن از ياران اندك‌ش به جنگ دشمن رفت و در هويزه به شهادت رسيد؟

جوانك راننده                                 برو بابا!‌ دل‌ت خوشه!

شركت‌كننده‌ي مرد                         نمي‌دونم. بعدي.

گوينده‌ي زن راديو                           شاعره‌ي مدرنيست ايراني كه چندي پيش دار فاني را وداع گفت؟

جوانك راننده                                 طاهره‌ صفارزاده.

شركت‌كننده‌ي مرد                          طاهرزاده؟

گوينده‌ي مرد راديو                           نه! اشتباه گفتين. صفارزاده. يك امتياز ازتون كم مي‌شه.

مي‌كوبد روي فرمان.

جوانك راننده                                  اَه! شِت!

گوينده‌ي زن راديو                           حيواني كه در پژوهش‌كده‌ي رويان شبيه‌سازي شد؟

سرش را از پنجره بيرون مي‌كند و خطاب به موتوري‌اي كه دارد لايي مي‌كشد فرياد مي‌زند:

جوانك راننده                                 هوووي گوسفند!

شركت‌كننده‌ي مرد                         گوسفند.

گوينده‌ي زن راديو                           بله. آفرین. يك امتياز.

گوينده‌ي مرد راديو                          نام دوست گوريل انگوري؟

يك‌هو خانم بغل‌دستي مي‌زند زير خنده و بلند مي‌گويد:

مسافر زن                                    بيگلي‌بيگلي!

همه برمي‌گرديم و نگاه‌ش مي‌كنيم. زير بار سنگين نگاه ما، دست و پاي‌ش را گم مي‌كند.

شركت‌كننده‌ي مرد                          بيگلي بيگلي.

گوينده‌ي مرد راديو                           بله درست گفته. ولي متأسفانه امتياز كافي نياوردين.

جوانك راننده                                  عوضي!

گوينده‌ي زن راديو                         خب دوستان! به پايان يك مسابقه‌ي ديگر رسيديم. تا دوشنبه‌اي ديگر و مسابقه‌اي ديگر، بدرود.

راديو را خاموش مي‌كند؛ مي‌كشد كنار و ترمز مي‌كند.

جوانك راننده                               آخرشه! بفرما!

من متعجب مانده‌ام. پيرمردي كه از اول تا حالا ساكت روي صندلي جلو نشسته بود، آرام سري به تأسف تكان مي‌دهد و پياده مي‌شود. زن جوان اما پنهان نمي‌كند عصبانيت‌ش را. همين‌طور كه در را باز مي‌كند،‌ يك اسكناس دويست‌تومني مچاله را، با حرص، پرت مي‌كند طرف راننده.

ديگر مطمئن مي‌شوم كه جوانك يك چيزش مي‌شود!