مهناز صابونچی
تهران
از مطهری تا سیدخندان
راننده ببخشین، اینکه دارین میخونین چه کتابیه؟
لهجهی شمالی دارد. سرش را آورده نزدیک من و با چشم و ابرو به مجلهای که دستم است، اشاره میکند.
من کتاب نیس، مَجلَّس.
راننده اِ؟ به این قطوری؟ نکنه همین مجله جدیدَس که تبلیغِشُ میکنن؟
من کدوم؟
راننده همینکه نمیدونم سیُ شیشتا، چلُ دوتا، یه همچین حدودی صَفه داره. تموم رنگیه. الان سرِ میرزای شیرازی تبلیغِشُ زده بود دیگه.
من آهان، همون که مال مشاییه؟
راننده نه؛ هفتِ صبحُ نمیگم.
من میدونم، تماشا رُ میگین دیگه؟
راننده آره یه همچین اسمی داره.
من که در مورد ورزشُ سینماس دیگه؟
راننده باریکلا.
من همونه که من میگم.
راننده اِ! اونم پس مال مشاییه؟
من انگار.
راننده عجب!
سری تکان میدهد و بلند میخندد. مانند کسی که راز جدیدی را فهمیده. بعد سرش را میآورد نزدیکتر و آرام میپرسد:
راننده چیکارَس این آدم؟ شما میشناسیش؟
من والا چه عرض کنم. آدم عجیبیه ظاهراً.
راننده خیلیَم مرموزه. نه؟
من خیلی.
راننده صُب یکی سوار شده بود، همینجای شما نیشسّه بود، یه نیمساعتی داشت در مورد مشایی حرف میزد. خیلی چیزا گُف. مُخم سوت کشید.
من چه جالب! چی میگُف حالا؟
سرِ مفتح، یک خانم میانسالِ چاق و پشتبندش هم یک مرد و زن سوار میشوند.
راننده میگف اسراییلیه.
من کی؟ مشایی؟
راننده آره. میگف اهل این جادو جنبلُ این چیزام هس. شما خبر داری؟ اینجوره؟
من چی بگم والا. حرف که در موردش زیاده. ولی راسُ دوروغشُ خدا عالمه. باید از احمدینژاد پرسید. اون انگار خوب میشناسدِش.
راننده آره. اون که خیلی باش جیجیباجیه.
من حسابی. مال طرفای شمام هست.
راننده آره، شمالیه. مال بابله. خانزادهس.
من جدی؟
راننده بعله. من میشناسم فامیلشُ. دورادور.
من پس خوش به حالت!
میخندد.
راننده ما که از کارِ رییس رؤسا سر در نمیاریم. صب تا شب تو خیابون چرخ میزنیم، حرفای ملتُ گوش میکنیم. یکی اون میگه، یکی شما میگی. اینجوری میفهمیم کجا چه خبره.
صدای مرد مسافر پشتسری، رشتهی کلامش را قطع میکند.
مرد مسافر آقا! قربونت ما میخوایم بریم مهناز.
راننده کجای مهناز؟
مرد مسافر صابونچی.
راننده مهناز که همون صابونچیه. کجاش؟
مرد مسافر شیشم.
راننده یه کم جلوتره. رسیدیم خبرت میکنم. مهنازخانومی که شما دنبالشی، بعدِ انقلاب اسمشُ عوض کرده. شده صابونچی.
خانم میانسال آرام میگوید:
خانم میانسال بگو مهنازِ صابونچی!
راننده میخندد.
راننده باریکلا. این بهتر شد. مهنازِ صابونچی.
میرسیم پشت چراغ قرمز سرِ بهشتی. راننده به خیابان مقابل اشاره میکند و میگوید:
راننده بفرما! ببین داداش! این خیابونُ که میبینی، مهنازه. از همینجا شروع میشه.
چراغ سبز میشود. رسیدهایم وسط چهارراه، که یک موتوری با سرعت چراغ قرمز سمت راستمان را رد میکند و میآید طرفمان. درست یکمتری ما ترمز میکند. پسر جوان متوتورسوار، بهزحمت خود و موتورش را کنترل میکند که نیفتد. ولی دختر پشتسرش ولو میشود روی زمین. رد میشویم. صدای پسر موتوری میآید که احتمالن خطاب به راننده بلند میگوید: اِی مادرتُ ...!
راننده دیدی؟ جوونِ نادون چه جور داشت خودشُ به کشتن میداد. لابد خواسّه جلوی دختره اِفه بیاد. آخه احمقجان! کوری؟ نمیبینی قرمزه. تازه چشمشون که به قرمز میخوره، رَم میکنن بهجایی که وایسَن. بلانسبت مث این گاوای اسپانیایی.
خانم میانسال نچنچ میکند.
من خدا رحم کرد. نزدیک بودا!
راننده خدا میدونه هرروز چَنتا ازین موتوریا میمیرن. تو همین تِران. سرِ همین بیاحتیاطیُ خامی.
مردی که دنبال آدرس میگشت، میگوید:
مرد مسافر حالا یه صدقه بذار کنار! نرسیدیم؟
راننده چرا. ایناهاش. میبینی تابلو رُ. شیشم. برین به سلامت.
مرد مسافر قربونِ دسِّت. چِقد میشه؟
راننده قابل نداره. شِیصد.
مرد همانطور که پیاده میشود، یک اسکناس دوهزارتومنی میدهد به راننده.
راننده خورده بده. صدی نداشتی؟
مرد که حالا کنار پنجرهی من ایستاده، دست میکند توی جیب شلوارش و یک دستهی نامرتب اسکناس درمیآورد که وسطشان همه صدتومنی اند.
راننده مردِ مؤمن! تو که اینهمه پول خورد داری، چرا دوهزاری میدی؟ یه پونصدی بده، یه صدی. اوناهاش.
همین کار را میکند و دوهزاریاش را پس میگیرد. راه میافتیم.
راننده خودشَم شوفر تاکسی بود.
من کی؟
راننده همینکه الان با زنش پیاده شد که.
من چهطور؟
راننده ندیدی چِقد صدی، دیویسی داش؟ فقط شوفرا اینقد پول خورد دارن.
خانم میانسال نه آقا! اگه راننده بود که آدرس نمیپرسید. تازه بنده خدا اول یه پنجهزاری دراوُرد بده. نمیدونِس کرایه چه حدوده. از شهرستان بودن.
راننده شاید. میخورد به قیافهشون. آره دیگه این بندههای خدا میان تِران، کلا میذارن سرشون. من چَن روز پیش سرِ ونک یه مَرده با یه لباس عجیب غریب جلومُ گِرِف که میخوام برم حقانی. گمونم مال سیستان بلوچستانُ اونورا بود. گفتم باشه بیا بالا. نیومد. هی میگف میخوای چقد بگیری؟ آخرش به زور سوارش کردم بِش میگم بندهخدا! وقتی میگی حقانی، من میگم سوار شو، جَلد بپر بالا دیگه. این یعنی اینکه من مسیرمه باز مسافر میزنم. ولی وقتی میگی چند میبری، یعنی دربست. به ضرر خودته.
خانم میانسال حالا شما انسانیت به خرج دادی، بِش اینُ گفتی. رانندههای دیگه اینجوری نیسّن. من دوستِ خودم سهسال پیش از انگلستان اومده بود ایران، از همون ونک میخواسّه بره آرژانتین، یه تاکسیه سوارش کرده بود، فهمیده بوده طرف تازهوارده، بیانصاف سههزارتومن ازش گرفته بوده. سهسال پیش. واسه اون یهذره راه. خیلی بیانصافن.
راننده، پشتِ همکارهاش درمیآید و میگوید:
راننده نه خانوم. میگن. اینجوریا نیس. همهی رانندهها ببینن طرف غریبه، میگن.
خانم میانسال نه، نمیگن.
راننده چرا. آخه کسی که از هشتِ صبح تا هشتِ شب تو خیابون میچرخه، صدتومن صدتومن جمع میکنه، نمیاد خودشُ اینجوری خراب کنه و ازین پولا بخوره.
خانم میانسال والا ما که ندیدیم. الان من هر روز مسیرمه، از سرِ تختطاوس تا ونک. اینورِ سال دوبار کرایه رُ گرون کردن.
راننده نه. یه بار فقط گرون کردن. اونم اتحادیه کرد.
خانم میانسال نه. دو بار کردن. سیصد بود، یهسری کردنِش سیصدُ پنجا. باز دوباره پَیروزا کردن چارصد.
راننده نه اون مسیر کرایه پارسالش آخه سیصدُ بیسُ پنج بوده. حالا همکارای ما بیسُ پنجِشُ نمیگرفتن یا شما نمیدادی، بماند. یعنی فقط یه هفتادُ پنجتومن اومده روش.
خانم میانسال ما که مسیر هرروزهمونه. میبینیم این خبرا نیس.
راننده من آخه دوسهتا رفیقام تو اون خطن. خبر دارم.
خانم میانسال والا ما هرچی بگیم، شما باز حرف خودتُ میزنی. حالا این کرایهی ما چقد شد؟
راننده کجا سوار شدین؟ سرِ مطهری؟
خانم میانسال نه. سرِ مفتح.
راننده قابل نداره. پونصد. اونم شما هرچی همیشه میدی، بده! اصلن میخوای نده!