چند ماه خدمتی؟
لابد شما هم دقت كردهايد؛ در بين اقشار و اقليتهاي مختلف، لااقل دو دستهاند كه خيلي زود در مراودات و تعاملات روزمره همديگر را مييابند و سريع، بيهيچ سابقهي قبلي، با همسلکانشان رابطه برقرار ميكنند: يكي آذریها و ديگري سربازها! افراد متعلق به اين دو دسته، به محض آنكه در شهر با كسي برخورد ميكنند كه مانند خودشان تُرك يا سرباز است سريع سرِ صحبت را باز ميكنند و به طريقي چراغِ سبزِ آشنايي را در حالت چشمكزن قرار ميدهند. حتا اگر ميزان مكالمهشان با هم تنها يكي دو كلمه باشد. مثلاً يك تُركزبان اگر در تهران اتفاقاً به نانوايي برخورد و بفهمد طرف هم تُرك است، معمولاً نميگويد «يه دونه نون بده!»، بلكه بسيار محتمل است كه بگويد «بير دانه!». سربازها هم همينطورند. آنها بهجاي زبان مشترك، از طريق لباس (فرم نظامي) يا آرايش سروصورت هم متوجه ميشوند كه طرف مقابلشان هم سرباز است. و معمولاً مكالمه چنين آغاز ميشود:
«چند ماه خدمتي؟»
*
تهران
از نواب تا پل گيشا
شهریور 1387
راننده حين دندهعوضكردن، از آينه نگاهي به سرباز جواني كه درست روي صندلي پشتي و كنار پنجره نشسته است میاندازد. سرباز، اگر اشتباه نكنم رفته است در نخ آن دختري كه مانتوي قرمز تندي پوشيده و دارد از عرض نواب عبور ميكند و به صورت متقاطع به طرف ما ميآيد. صداي راننده، اما رشتهي افكار سرباز را ميگسلد و رد نگاه خيرهش را ميزند.
راننده چند ماه خدمتي؟
سرباز، اول كمي جا ميخورد. چند لحظهاي طول ميكشد تا فكر دخترك قرمزپوش از ذهنش بيرون رود.
سرباز هيجده!
راننده ايول! پس دو ماه ديگه خلاصي!
سرباز آهي ميكشد و دوباره به بيرون نگاه ميكند.
سرباز نه بابا! اضافه خوردهام.
راننده يك نگاهش به ترافيك جلو است و يك نگاهش به سرباز؛ از توي آينه.
راننده اِ! چرا پس؟
سرباز چه ميدونم. [...] سرهنگه بیخود گير داده به ما!
راننده با تكاندادنِ سر همدردي ميكند.
راننده اي بابا! حالا چقد بريده واسهت؟
سرباز دو ماه! [...]!
راننده دو ماه؟! چه خبره؟
نُچنُچي ميكند و غرغرکنان پاکت ونستونلایت را از جلوی کیلومترشمار برمیدارد. همانطور که از آینه به سرباز مینگرد، با دست راست، پاکت را به سمت پشتِ سرش میگیرد:
راننده نمیکشی؟
سرباز نه؛ قربون دستت!
راننده، دود اولین پُک را که بیرون میدهد شروع میکند.
راننده منم تازه چند ساله لباسو درآوردم. میفهمم حالتو! دندون سر جیگر بذاری تمومه. غصهشو نخور!
سرباز سر تکان میدهد. راننده ولی رفته است در حال و هوای خاطرات سربازی خودش.
راننده ترابری بودم. ارتش. همین تهرون. دیدن کارم خوبه، کَردنَم شوفرِ فرموندهها. همه هم ردهبالا.
سرباز [با تعجب] نه بابا! پس عشق و حال میکردی!
راننده آره! تا دلت بخواد! سربازی واسه ما کویت بود! دو ماه یه هفته هم دودر میکردیم، مرخصی.
بشکن میزند. حالا پشت چراغخطر توحید ایستادهایم. راننده گرم تعریفکردن خاطراتش است. مثل همهی خاطرات دیگر، آمیزهای از حقیقت و خالیبندی! اما آن خاطرهی آخریش انصافاً شنیدنی بود. خیلی سخت بود خودم را کنترل کنم و پرّی نزنم زیر خنده! دلم میخواست عجله نداشتم و بهجای پل گیشا، مثلاً پل مدیریت پیاده میشدم تا ببینم آخرش چه میشود.
راننده آقا! یه روز سوار یه بلیزر سیاه بودم. یه تیمساره هم عقب نشسته بود. یهو یه چراغ خطرِ خَف خورد به پُستمون. حالا این یارو تیمساره هم یه جلسهی مهم داشت. ما گفتیم چیکار کنیم جناب؟ گفت من نمیدونم، هرجوری هَس باس منو برسونی جلسه. مام گفتیم اِی به چشم. جفت چرخای اونوَرُ انداختیم رو جدول و رفتیم جلو! به قرآن مجید! ماشین اینوَری شده بود ...
فرمان را رها کرده و دو دستش را به حالت کاملاً باز از بغل بههم چسبانده و کج کرده. سرباز عقبی هم حسابی ذوقزده شده است. به جلو خیز برداشته و با ولع و بیتابی شنیدن ادامهی داستان را طلب میکند.
راننده به ابالفضل همینطور کجَکی رفتم جلو! یارو تیمساره [...] کرده بود!
پُک عمیقی میزند و با خندهای رضایتآمیز ادامه میدهد.
راننده حالا نگو پشتِ چراغ، تو همون ترافیک، ماشین خامنهای هم گیر کرده بود! وقتی دیده بود ما چه جوری چراغه رو پیچوندیم، حسابی حال کرده بود.
سرباز نه بابا! خودِ خامنهاي؟ جدی میگی؟!
راننده به ابالفضل! آقا دیدم فرداش یه یارو اومد درِ پادگان، دنبال ما. چه خبره؟ هیچی، خامنهای ازت خوشش اومده، گفته بیا رانندهی من شو!
سرباز نه بابا!
راننده ما رو میگی، یخ کردیم! گفتیم چیکار کنیم، چیکار نکینم، ...
من جناب! ببخشید! من همین کنار پیاده میشم.
راننده همینجا؟
من آره، بعدِ پمپ بنزین.
سرباز عقبی تحمل نداشت تا پیادهشدن من صبر کند.
سرباز خب، تو چیکار کردی؟ رفتی؟ ...
حیف که عجله داشتم و باید پیاده میشدم!