نمایش
تهران
از پل چوبی تا انقلاب
من روزنامهی امروزه؟
اشاره میکنم به روزنامههایی که تاشده روی داشبورد گذاشته شده و یا «کیهان» اند یا «ایران». بدون اینکه چیزی بگوید، اول نگاهم میکند و بعد یکی از روزنامهها را بیرون میکشد و میدهد دستم.
باز میکنم: «گزارش دادگاه متهمان کودتای مخملی». و شروع میکنم به خواندن. زیرچشمی میپایدم؛ احتمالاً که ببیند چه صفحهای را میخوانم.
راننده از اینجا فایده نداره! باید از اولش بخونی.
میروم صفحهی اول. هرازگاه برمیگردد و نگاهم میکند تا عکسالعملم را ببیند. تند میخوانم و آخرسر روزنامه را تا میزنم و میگذارم سر جایش و وانمود میکنم که متأثر شدهام.
من عجب!
فاتحانه پوزخندی میزند.
راننده خوندی؟ دیدی بیشرفا چه خواب و خیالاتی واسه مملکت داشتن؟
سر تکان میدهم. سرش را آرام میآورد نزدیکم و جوری که پشتسریها نشنوند میگوید:
راننده خدا لعنت کنه این خاتمی رو! مرتیکهی [...] خائن میخواس دستی دستی مملکتو بده دست آمریکاییا.
نچنچی میکند و باز همآنطور آرام میگوید:
راننده خوندی ابطحی چی گفته بود؟ بیناموسا نقشه داشتن. بعله. معلوم بود. همهی این آتیشسوزوندنا و خرابکاریا روی برنامه بود. مگه میشه همینطور هرتی بریزن تو خیابون و شیشه بشکونن؟ گفته ما نقشه داشتیم لات و لوتا رو بیاریم تو ولیعصر و بعدم انقلاب و بعدم بکشونیمشون تا بیت رهبری و اونجا رو تسخیر کنیم. اِ اِ اِ. خدا به زمین گرم بزندتون!
من ابطحی گفته؟ نخوندم. کجاش بود؟
راننده نه. اینجا ننوشته. ولی تو دادگاه گفته بود این حرفا رو. خدا نگذره ازشون.
کمی مکث میکند.
راننده ولی دیگه تموم شد.
برق شادی را میشود در چشمهاش دید.
راننده دیگه با این دادگاه دیروز دورهی اینا سر اومد. عمراً دیگه خاتمی و موسوی و دارودستهشون واسه انتخابات تأیید صلاحیت بشن. خدا رو شکر دیگه رفتن به درک اسفل السافلین. والسلام. دیگه نمیذارن اصلاحطلبا بیان سر کار. میذارن؟
من والا چی بگم.
راننده نه. نمیذارن دیگه. تموم شد.
من حالا موسوی کجاس؟ پیداش نیس.
راننده اونم لابد یه سوراخ موش پیدا کرده، قایم شده. تو بهشتزهرا که انگار رفته بود این چند روز پیش. خدا رو هزار مرتبه شکر که رأی نیاورد. والا. وگرنه بدبخت بودیم.
یکهو از دهانم میپرد که:
من حالا این احمدینژاد هم همچین آش دهنسوزی نیس که.
بهش برمیخورد. انتظار شنیدن این حرف را نداشت انگار. اخمهاش میرود توی هم.
راننده واسه چی اینو میگی؟ چهشه مگه؟
با خونسردی و با لحن همدلانهی ساختهگی ادامه میدهم.
من خب مثلاً سر همین ماجرای مشایی. مگه نبود که یه هفته به دستور رهبری بیمحلی کرد؟
راننده خب بهتر از اونای دیگهس که اصلاً حرف آقا رو قبول ندارن.
من آخه اونای دیگه که پز ولایت نمیدن. اینه که همچین ادعاهایی داره.
راننده خب، اونم جریان داره داداش من! عرضم خدمت شما که این یه نمایش بود. خودشون باهم همآهنگ بودن. آره.
من نفهمیدم. یعنی اینکه به دستور رهبری بیمحلی میکنه یه برنامه بوده؟ بین کیا؟
راننده خب دیگه. بذار برات بگم. قصه این بوده که احمدینژاد اومد مشایی رو عمداً گذاشت تا رهبری باش مخالفت کنه و اونم بعد از مخالفت رهبری بیاد و عوضش کنه تا مردم بفهمن گوشش به حرف آقاس. دهن اونوریا هم بسته بشه که خیال کنن اینا بین خودشونم اختلافه. مگه ندیدی؟ ماجرا اصلاً بعدش برگشت. توپ افتاد تو میدون اینور. دیگه حرف موسوی نیس. حرف مشایی و احمدینژاده. اون میخواس با زرنگی صحنه رو عوض کنه که کرد. دیدی که بعدشم که آبا از آسیاب افتاد اومد گفت رابطهی من و آقا رابطهی بچهس با باباش.
دیگر رسماً کم آوردهام!
من داداش! قربون دستت! همین کنارا منو پیاده کن!