آخر خط
از امیرآباد تا زرگنده
مهر 88
آخرین جعبهی کتابها را از دستم میگیرد و با احتیاط صندوق عقب پرایدش جا میدهد. 30-35 ساله است و چهرهی آفتابسوختهای دارد.
راننده تموم شد آقا؟ دیگه چیزی نیس؟
من نه دیگه. بریم.
سوار میشویم. همینطور که استارت میزند میپرسد:
راننده به سلامتی دیگه اسبابکشی کردین؟
من آره دیگه. بعد از 9 سال که توی کوی بودم، دیگه دارم میرم.
راننده 9 سال! خیلیه! پس دیگه همهی اتفاقا رو از نزدیک دیدین دیگه.
من آره. از 79 تا همین امسال. همهچی رو.
مي رسيم به در اصلي كوي. ميايستيم تا نگهبان صندوق عقب را چك كند. رخصت كه ميدهد راهي ميشويم.
راننده هی! عجب چندماهی بود خدایی! همينجا، درست همينجا، يادمه يه ماشينو آتيش زده بودن. جزغاله شده بود!
ميرسيم به مسجد دم كوي پسران. مثل هميشه دم درش شلوغ است براي مجلس ختم. نميدانم اين بار ختم كيست. چون تيپ افراد و رفتارهاشان متفاوت به نظر ميرسد. از كنارشان كه رد ميشويم به رديف كنار خيابان و رو به ماشينهاي عبوري، چند دختر و يكي دو مرد ميان سال و حتا يك پيرمرد ايستادهاند و به مردم هركدام كاغذي را گرفته اند كه رويش نوشته «اعدام كودكان را متوقف كنيد!». همين. بدون هيچ امضايي.
راننده اينا ديگه كي بودن؟
من نميدونم والا. نفهميدم.
راننده ميگم ولي خوب شد تموم شد اون ماجراها. ولی کار ما کساد شد که شد آقا!
من چهطور؟ سرِ همین شلوغیا؟
راننده آره دیگه. بیچاره شدیم. دودش اول همه تو چش ما رفت. بعضی همکارام که بیچارهها ماشینشونم داغون شد.
من جدی؟
راننده آره به قرآن. یکیشون، اتفاقاً پیرمرد هم هست بدبخت، اومده بود تو یکی از اون شبا که اینجا شلوغ بود رد بشه، آقا زدهبودن، ببخشید، خواهر و مادر ماشینشو عروس کرده بودن! یه جای سالم واسهش نگذاشته بودن. هیچی دیگه. ماشینه تعمیرگاس. پیرمرده هم بدبخت گوشهی خونه. بیکار شد.
من جدی؟ سرِ چی آخه؟
راننده هیچی. اومده بوده رد شه. سرویس داشته از شانس بدش. یه ماشین خواسته بودن تو خیابون شونزدهم. اینام با چوب و چماق افتاده بودن به جون ماشین که یالا، وای نسا! برو! طفلی یه دست دم چارراه امیرآباد از مأمورا خورده بود، اومده بود بالا، یه دست هم از دانشجوا.
من عجب! بندهی خدا!
راننده آقا! خدایی خیلی بد وضعی بود. من خودم بودم اونجا که این دانشجوا عابربانک صادراتو شیکوندن و آتیشش زدن. ازین چفیهها بسته بودن دور دهنشون. خوردش کردن. دوتاشونم هی داشتن زور میزدن میگفتن باید اون جعبهی توش رو دربیاریم! نمیدونستن اون ضدانفجاره! الکی نیس که بشه درش آورد.
سر تکان میدهد و نچنچ میکند.
راننده حالا دعوا تموم شده، ولی ما بدبخت شدیم. دودش به چش ملت رفت. چارتا بدبخت بیچاره مث ما بیچارهتر شدن. من از صب تا حالا چهقد کار کرده باشم خوبه؟ خدا شاهده ساعت پنج زدهم بیرون، تا الان که شیشِ شبه، فقط دهتومن کار کردم. اگه خودم تنها بودم باز میشد یه کاریش کرد. ولی زن و یه بچه هم دارم.
من خدا برات حفظشون کنه. کجا میشینی؟
راننده همین امیرآباد. یه خونه اجارهایه، آقا توش راه میریم میخوریم به در و دیوار. بسکی کوچیکه. 55متره. ماهی 250 دارم اجاره میدم؛ به چه بدبختی.
من پول پیش هم دادی؟
راننده سه تومن. تازه همه بهم میگن خوششانس بودم که همچین خونهای گیرم اومده. ولی خدایی هرچی در میآرم یا باید خرج این ماشین کنم یا بدم بالای اجاره. از کردستان برم؟
من فرق نمیکنه. هر مسیری که خلوتتره. از مدرس بری گمونم بهتر باشه.
راننده چشم. ولی آقا اینم بگم. هیچ نعمتی مث امنیت نیس. به قرآن! هیچی. آقا مگه ما چی میخوایم؟ فقط یه ذره آسایش. آدم صُب که از خونه مییاد بیرون هی تا شب تنش نلرزه که چی سر زن و بچهش میآد. بعضی این همکارا میگن بیا برو اندیشه بشین. با این پول میتونی اونجا یه 80 متری اجاره کنی. ولی من نمیرم. راستش آقا میترسم. میگم اونجا توی یه محل غریب، دست کی بسپارم زن و بچه رو؟ اونم اون محلا که میدونین چه وضعیه. آدم دلش میخواد یه جا بشینه که دیگه خیالش از بابت این مسایل راحت باشه. اینجا خب آقا و مامان خودم دوتا کوچه پایینمون نشستهن، یه خواهرام همسایهمونه، دوباره یه داداشام اونورمون نشسته. خلاصه همه جمعیم، آدم خیالش راحته.
من خوب کاری میکنی. بیخود نری اون محلههای دور آواره میشی. همینجا خوبه که.
راننده ولی آقا! از خدا که پنهون نیس، با سختی دارم زندگی میکنم. خیلی سخته. بعضی وقتا به خودم میگم آخه چرا ازدواج کردی! خدا شاهده از دیشب تا حالا این پنجمین باره که دارم این جمله رو میگم که: کاش ازدواج نکرده بودم! خدا شاهده! آخه میبینم نمیتونم پس بربیام. صُب تا شب جون میکنم ولی بازم لَنگم. خب این بچه فردا بزرگتر میشه، مدرسه میره، کیف و کتاب میخواد، قلم و کاغذ میخواد، نمیدونم میتونم یا نه.
من حالا ناشکری نکن! ایشالا خدا میرسونه. روزی دست خداس.
راننده خدا شاهده همهش همینو به خودم میگم. میگم نکنه این حرفا رو میزنم خدا قهرش بگیره. بذاره به حساب ناشکریم. ولی خب ... چی بگم؟
من باز خدا رو شکر تنت سالمه، میتونی کار کنی، زن و بچهت سالمن.
راننده آره والا. خدا رو شکر. همین که سالیمیم شکر! البته سالم سالم هم که نیستم. یه سیگاری گهگاه می کشم.
می خندد.
جسارته؛ شما چی؟ ازدواج کردی؟
من بعله. یه سالی میشه.
راننده به سلامتی. پس میفهمی چی میگم. فضولیه؛ درسو تا کجا خوندی؟
من فعلاً که فوق لیسانس.
راننده به به! باریکلا! خیلیه! خدایی من خودم دیپلم گرفتم میدونم درسخوندن تا اینجا خیلی کار سختیه. ماشالا! خیلی خوبه اینهمه سال تونستی ادامه بدی. من راستش تنبلی کردم. یعنی تا دوم نظری خوندم، بعدش گیر کردم. دیگه نکشیدم. همون دوم رو چارسال خوندم. بعد دیدم اینطوریه یه چن سالی ولش کردم. دوباره شروع کردم خوندن یه کله تا دیپلمو گرفتم. ولی بعد دیگه نخوندم. یعنی نشد. البته تو خونواده فقط یکی منم یکی هم یکی از خواهرام که دیپلم داریم. بقیه بیشتر خوندن. اون یکی خواهر بزرگه که فوق لیسانس گرفت و رفت و حالام تو دانشگاه کار میکنه. شاهد. بلدین؟ اونور حرم امام.
من آره، رد شدم از کنارش.
راننده جای خوبیه. شوهرش هم اونجاس. چندسال پیش بهشون گفتم اونجا یه کاری واسهم پیدا کنن. نگهبانی، باغبونی، دربونی، خدماتی، چیزی. نکردن. اگه کرده بودن حالا وضعم بهتر بود. ولی آقا من میشناسم کسی رو که با کلاس سوم راهنمایی استخدام شده. باورت میشه؟
من تازهگیا؟
راننده نه، خیلی سال پیش. ولی حالا رسمیه. قشنگ حقوق و مزایا و همه چی داره. ولی منو با دیپلم دیگه هیچجا استخدام نمیکنن.
پوزخند میزند.
راننده این شغل مام، آقا دیگه آخرِ خطه. هرکی جای دیگه دستش بند نشد میآد تو این کار. اینقدرم دس زیاد شده که یه نون رو باید صدتا تیکه کنی. دیگه چیزیش نمیرسه به کسی.
من مگه از ظفر نمیخوای بری؟
راننده ای وای! راس میگین. شرمنده آقا! سرتونم درد آوردم. پرحرفی کردم حواسم از راه پرت شد.