روسري آبي
اصفهان
از دروازه دولت تا ارتش
ميدويم طرفش. كنار جدول مياني، به رو، پخش زمين شده است و تكان نميخورد. جريان خون، آرام، از زير روسري آبياش روي آسفالت خيابان جاري شده است. تا ما برسيم بالاي سرش، چند نفري گردش حلقه زدهاند. يكيشان دختر جواني است كه نشسته روي زمين و مثل دكترها دارد نبضش را ميگيرد و آرام از پيرزن سوآلاتي ميپرسد. هماو ميگويد نبايد تكانش بدهيم. شكر خدا، از تصادف جان سالم به در برده است. رانندهي اتوبوسي كه او را نقش زمين كرده، بهتزده گوشهاي ايستاده است. پليس جواني هم كنار او ايستاده و مدام در سوتش ميدمد و با تكاندادن دست به ماشينها فرمان ميدهد كه نايستند. يكي زنگ ميزند به اورژانس و يكي هم به 110. آنجا ايستادنمان كمكي نميتواند بكند. ديرمان هم شده و خانه، ناهار منتظرمان اند. ميرويم طرف پيكاني كه اول خيابان و چندقدمي پيرزن ايستاده و رانندهاش به آن تكيه كرده و يك نگاهش به پيرزن است و يك نگاهش به عابران.
من آقا تا حكيمنظامي چهقد ميبري؟
راننده دو تومن! خوبه؟ سوار شين تا بريم!
بعد رو ميكند به زن ميانسالي كه آنسوتر ايستاده و دختر جوان همراهش.
راننده حاجخانوم! بيا سوار شو! اين آقا و خانوم هم با شما هممسيرن. دو تومن شما بده، دو تومن هم اينا.
سوار ميشويم. من جلو مينشينم و خانمها عقب.
آرام از كنار پيرزن رد ميشويم. چشمهامان همه نگران به اوست. توجهم به راننده جلب ميشود كه در مسير نگاهم به پيرزن است. مرد ميانسالِ هيكلداري است با يك جفت سبيل مردانه. بازوهاي پُر اش از زير آستينهاي كوتاه پيراهن لياش بيرون زده و خالكوبيهاي رويش خودنمايي ميكنند: يك «دوستت دارم مادر» و يك «A.S.». روي دست راستش هم يك خالكوبي كوچك است. چيزي مشابه قلب. بالاتر از قلب، يك انگشتر درشت مربع هم به انگشتش است. با نگين تيرهرنگي كه نميدانم چه سنگي است. رويش حك شده «لافتي الا علي». صداي بم و نمكشيدهاي هم دارد كه حتا اگر پاكت «بهمن» روي داشبورد هم نبود، داد ميزد كه از آن سيگاريهاي تير است.
نچنچي ميكند و آه بلندي ميكشد. بعد دست ميبرد و يك سكهي 100تومني از كاسهي پولخردهاي كنارش برميدارد و بيمقدمه ميدهد به من:
راننده داداش! اينو بيزحمت از پنجره بنداز بيرون!
جا ميخورم. ميپرسم: بله؟
راننده هيچي! اينو از پنجره بنداز بيرون!
شيشه را ميكشم پايين. چند لحظهاي مردد سكه را در دستم نگه ميدارم و بعد پرتش ميكنم كف خيابان.
من حالا اين قصهش چيه؟
راننده من عادت دارم اينجوري صدقه بدم. بالاخره يه گدايي، بدبختي رد ميشه، پولو پيدا ميكنه.
جالب است. اين مدلش را ديگر نديده بودم. ولي چرا خودش سكه را بيرون نينداخت؟ با اينكه پنجرهاش هم باز بود! شايد اين هم عادتش است.
راننده بيچاره پيرزنه! من ديدم چه جوري افتاد! اتوبوس از طالقاني بيهوا پيچيد تو چارباغ. پيرزن بدبخت اصلاً هول كرد، نتونست قدم از قدم برداره. دارقي خورد بهش و نقش زمين شد. من كه گفتم درجا تموم كرد! خدايي خيليه كه زنده موند!
زن ميانسالِ صندلي عقب، به تندي و عصبانيت ميگويد:
زن آخه من نميدونم اين صلات ظهر، اين پيرزن تك و تنها تو اين خيابون چه غلطي ميكرده؟ هان؟
و زيرلب ادامه ميدهد:
زن پيرِ سگ!
از لحن تند زن تعجب ميكنم! انگار كينهاي از پيرزن به دل داشته باشد. برميگردم به فاطمه نگاه ميكنم. شانه بالا مياندازد كه يعني او هم تعجب كرده.
راننده راسَّم ميگيا! يعني چي كار ميتونسته داشته باشه؟ خيلي پير بود آخه. شيرين 90 رو داش. بعله.
زن طفلي رانندههه! عمري هم نداش كه. من دلم واسه اون كبابه. شب عيدي پاگير اين پيرزنه شد! كاش اقل كم افتاده بود مرده بود! باز زحمت و بروبياش كمتر بود! والا به خدا!
راننده چي ميگي خانوم؟! مث اينكه نميدوني ديه چنده؟ پيرزن و جوون نداره كه!
زن دِ آخه حالاحالاهام كه از بيمارستان درنمياد كه. تهش هم معلوم نيس عمرش به دنيا باشه يا نه. اقل كم اينجوري يه خرج بيمارستان كمتر ميافتاد رو دس رانندهي بدبخت!
راننده حالا نيفته زندان خيليه. بيچاره زن و بچههاش. عجب عيدي شد براشون!
چند لحظهاي به سكوت و نچنچ ميگذرد. سي و سه پل را رد ميكنيم.
زن تازه كجاشو ديدي. فردا پسفرداس كه سروكلهي دختر پسرا و فك و فاميل ارثخورش هم پيدا بشه. تا 100برابرِ خون ننهشونو از حلقوم جوون بينوا بيرون نكشن، ولكنش نيستن! چه المشنگهاي بشه اونوقت!
صداي دندان قروچهاش ميآيد كه زيرلب دارد پيرزن بينوا را نفرين ميكند:
زن خير نبيني زن كه آخر عمري اين فتنه رو به پا كردي!
پشت چراغ خطر پل فلزي ميايستيم.
راننده حالا اينكه چيزي نيس. آقا! همينجا، خدا شاهده، همين چارراه بود. دو ماه پيش. من اونور خيابون وايساده بودم پشت چراغ. مسافر داشتم واسه كهندژ. خدا براي دشمنت نخواد! يه پرايد سفيد اومد از چارراه رد بشه، به چه سرعتي! چارتا دخترم توش بودن. آقا ناغافل يك وانت نيسان هم از اونور اومد. خدا شاهده حالام كه دارم ميگم چار ستون بدنم داره ميلرزه! آنچنان نيسانه كوبوند تو كمر پرايد كه پرايده، اصلا بگو يه تيكه كاغذ، همچين مچاله شد پرت شد سه متر اونطرفتر. دِ سگمصب ماشين نيس كه. از حلبي نازكتره. آقا من ماشينو ول كردم به امون خدا و دويدم طرف پرايده. يكي از دخترا كه كمربند نبسته بود، تا كمر اومده بود وسط پنجرهي جلويي گير افتاده بود! اون سه تا ديگه هنو تو ماشين بود. له و لَوَرده!
چراغ سبز ميشود. ميپيچد روي پل.
راننده به هزار مكافات درِ طرفِ راننده رو باز كردم. آش و لاش شده بودن! روسري دختره رو گرفتم دم دهنش. باز كردم، ديدم تموم دندوناش همچين غِلِفتي از جاشون دراومدن كف روسرياَن. خلاصه ...
حالم دارد بد ميشود! ولي ولكن نيست. با آب و تاب دارد صحنه را توصيف ميكند. حواس خودم را پرت ميكنم. چشم مياندازم به بيرون. آب رودخانه بالا آمده. پرتوهاي آفتاب ظهر روي آب كه افتاده، چنان برق ميزند كه انگار يك دريا گوهر و مرواريد را ريختهاند آنجا. نورشان چشمام را ميزند. شكر خدا ماجراي تصادف هم به آخرش ميرسد.
راننده ... ولي نيسانه، اصلاً بگو يه ذره رفته بود تو، ابدا! هيچيش نشده بود.
زن خدا ازشون نگذره با اين رانندگياشون! آسايش نذاشتن واسه زن و بچهي مردم كه! ميگم آقا رد نشيم از محتشم.
راننده نه خواهر من! حواسم هست. ... اوناهاش! ... بذار يه گوشه وايسَم. همون ساختمون آجريه كه تابلوي سبز داره. ميبيني؟ درشت نوشته «شوراي حل اختلاف». برو به سلامت.
زن اسكناس دوهزارتومني را ميگذارد كف دست راننده و دست دختر را ميكشد و پياده ميشوند.
راننده طفلي دختره!
من كدوم دختر؟
راننده همين كه حالا پياده شد ديگه. دختر همون زنه بود. پاي چشمش راس يه بادمجون سياه شده بود! نديدي؟!
من نه! دقت نكردم.
راننده غلط نكنم داشتن ميرفتن كه طلاق دختره رو بگيرن. اينجورم كه توپ ننههه پُر بود، ميگيرن. خلاص!
نگاه ميكنم به دورنماي انتهاي خيابان كه تا پاي كوه صفه كشيده شده است. تگرگِ حسابي پيش از ظهر و باران بعدش منظرهي كوه را دلانگيزتر از هميشه كرده. آرزو ميكنم كاش عجله نداشتيم و ميشد همين الان، ميرفتيم پاي كوه.
راننده بد زمونهاي شده آقا! ديگه اون احتراما و محبتا و عشقاي قديم نيس. جوونا رو همينطوري دسّيدسّي ميفرستن خونهي بخت. بعدشم هنو هيچي نشده، تقي كه به توقي ميخوره، طلاق! به همين سادهگي! بعدم اخلاقا بد! ناجور! گند! دور از جون شما و اين خواهرمون، زن و شوهراي حالا بلد نيستن اصلا چه جوري با هم حرف بزنن. همين پريروز رفته بودم دم ترمينال زايندهرود مسافر بزنم، يه پسرهي لندهور، ازين عشق انداما، كاپشن چرمي سياه هم تنش كرده بود، آقا يه دخترهي همچين لاغر و تركهاي رو آنچنان به دنبال خودش رو زمين ميكشوند و ميبرد كه دل آدم كباب ميشد. نميدونم قصه چي بود كه دختره همينطور جلز و ولز ميكرد و گريه كه تو رو خدا ولم كن! پسره هم انگار نه انگار. ميكشوند و ميبردش. ملت هم هيشكي جيگر نميكرد بره جلو بگه مرتيكه چيكارش داري! اومد به من گفت دربست! گفتم نه! من نميرم! رفت جلوتر يه سمنده وايساد براش. درو باز كرد جوري دست كرد گيساي دختره رو از رو روسري گرفت و هلش داد تو ماشين كه سرش سفت كوبيده شد به بالاي در! نميدونيا! گفتي زير پل بپيچم؟
من آره قربون دستت. سر همون كوچه دومي پياده ميشيم.
دو هزارتومني را ميدهم دستش.
راننده اگه داري يه پونصدي هم بذار روش. واسه اين يه تيكه راه كه اضافه اومديم. شرمندهها! گفتم اگه داري. نداريام كه برو به سلامت.
داخل جيبم را نگاه ميكنم، فقط يك دويستتومني است.
من فاطمه! ببين تو كيفت پونصدي داري؟