لاجوردیها
تهران
از دروازه شمیران تا تهرانپارس
18 بهمن 1391
صبح ـ حول و حوش ساعت 10
راننده: چقد میخای بدی؟
من: شما بگین.
راننده: همیشه چقد میدی؟
من: اگه مسیر هر روزهم بود که سئوال نمیکردم.
راننده: پنجتومن بریم؟
من: بریم.
راننده: دیگه یه عددی گفتم که نه نگی. الان یه مسافر سوار کردم، گفت شهدا دربست چقد میبری. گفتم چقد میخای بدی؟ گفت شیشتومن. گفتم بیا بالا. گفت یه ربعه ماشینا میان، همه میگن دهتومن، دهتومن.
من: شمام معلومه همینطور گذری داری مسافر میزنی. چون ماشینه هنوز داغون نشده.
راننده: دیگه حالا. چاره نداریم. این گرونی نمیذاره. مام به کار عادت کردیم، از اول کار میکردیم. من ده سالم بوده شاگرد شوفری میکردم، دهسال. هندل میزدم. ماشینا اون موقع هندلی بود.
من: مث ژیان.
راننده: منو پرت میکرد اونور. بچه بودم. همه میگفتن بابا تو موقع شاگردیت نیس که. همونطور ادامه دادم، گواهینامه گرفتم، بعد پایه یک گرفتم. سی و چار سال توزیع روغن نباتی میکردم با ماشین دهتُن. خمین و زنجان و شاهرود و اراک.
من: ماشین مال خودتون بود؟
راننده: نه. مال شرکت روغن شاهپسند بود. همون که بعداً شد روغن لادن. صابونای گلنار و اینا رو بار میزدم توزیع میکردم. با برجی چقدر؟ استخدام شدم با برجی هفتصد و پنجاه تا تکتومنی.
من: چه سالی؟
راننده: سالِ به شما عرض کنم که پنجاه و یک. هفتصد و پنجاه تا تکتومنی. بیست و چهار ماه کار کردم، یه روز اومدم، همکارم گفت فلانی چشمت روشن! گفتم چی شده؟ گفت حقوقت زیاد شده. گفتم چقد؟ گفت چقد زیاد شده باشه خوبه؟ گفتم صدتومن. گفت دویست و پنجاه تومن زیاد شده. شد هزار تومن. با همون هزار تومن هم زندگی کردیم، هم خونه خریدیم. یک برج، پشت دهتن، تو جادهها کار میکردم، یه دونه هزارتومنی میگرفتم. الان شما باید پول حقوق پنج برج منو بدیم برین تهرانپارس تازه. من میرفتن چارصد کیلومتر، شاهرود، بیستتا فاکتور رو تو مغازهها توزیع میکردم، برمیگشتم دوباره. حالا ببین چی بود و چی شد و چی میخاد بشه.
من: این شاهپسند مال شاهپور غلامرضا بود؟
راننده: نه. مال لاجوردیا بود؛ لاجوردیهای کاشانی. یک کارخونهی فرش هم داشتن تو کاشون، فرش کاشان میگفتن. فرش ماشینی. یه کارخونهی روغن نباتی تو جادهی کرج قدیم داشتن. کارخانه شن داشتن، کارخانه فلز داشتن.
من: حبیب لاجوردی دیگه؟
راننده: بعله. همهشون فرار کردن. گفتن سرمایهدارن. همه رو دولت گرفت. اصن حروم هم نیست ها. مال زیاد اگه مال مردم باشه، بگیری ازشون، حروم نیس. اما اگه کم باشه، حرومه.
من: اتفاقاً من یه کتاب دربارهشون دارم.
راننده: چارتا برادر بودن. حبیب و احمد و قاسم لاجوردی و یکی دیگه. قاسم خودش سناتور بود دورهی شاه. یه جوری کارخونه رو ازش گرفتن که این آخریا با اتوبوس میاومد. ماشینای سواریشَم ازش گرفتن. یه دفتر داده بودن دستش، تو شرکت، میاومد روزا مینشست توش.
من: بعد انقلاب یعنی؟
راننده: آره دیگه انقلاب که شد.
من: دستگیرش نکردن؟
راننده: دستگیرش کردن دیگه. همه رو ازش گرفتن. یه دفتری دادن، بهش.
من: خوب بود رفتارش با کارکنای شرکت؟
راننده: ماه! خوب بود؟! اصن ما هنوز دعاش میکنیم. به خدا. یه خاطره فقط ازش میگم، که ببینی این چقد مرد بود. من با هفتصد و پنجاه تومن استخدام شدم. بعداً رفتم یه مغازهای پا داد، خریدم. خریدم و یک چکی کشیدم. به طرف گفتم من این چکو میدم، اما بانک نبر. سرِ وقتش خودم پرداخت میکنم. این رفته بود خرج کرده بود. یه روز رفتم حقوقمو بگیرم، یهو دیدم که تو دفتر لاجوردیه. گفت که آقای براتیان! گفتم بله. گفت شما این چکو کشیدی، سیصد تومن. چه جوری میخای پرداخت کنی؟ من گفتم مگه چک من اومده اینجا؟ گفت آره اومده اینجا. گفتم من ندارم که بدم. به خودشم گفتم یه جا تهیه میکنم بهت میدم. او خرج کرده. از بانک زنگ زده بودن به لاجوردی که یکی از رانندههات یه چک اینجوری کشیده، چیکارش کنیم؟ گفته بود از خودش بپرسید از برجی سیصدتا تکتومنی میتونه بده تا برجی پنجاه تا تکتومنی.
من: قسطبندی کرد.
راننده: از خودش بپرسید ببینید هرچی در توانشه بده. تا یه دونه پنجاهتومنی. تا این چک پاس بشه. ببین این چقد دیگه مرد بوده.
من: پاسِش کرد؟
راننده: همونجا پاس کرد. بعداً من گفتم سیصدتا تکتومنی میدم. وقتی انقلاب شد، شرکت دست بعدیا افتاد، وقتی سخنرانی میکردن، شاید ده بار رفتم بهشون گفتم شما نمیتونین کارگر بار بیارین. گفتن چرا. گفتم ببینین من یه راننده بودم، این کارخونه دست لاجوردی بود. این یه محبتی به من کردا، یه محبتی به من کرد که مث اینکه منو توی کوره برد، یه تیکه مفرغ بودم، فولاد درآورد. اینقد انرژی به من داد. گفتم شب و روز اگه برای این مرد کار بکنم، هنوزم کمه. برای اینا تعریف میکردم، خدا میدونه، به مکهای که رفتم، گفتم اینجوری کارگرو جذب باید بکنی که کارگر از جون و دل کار کنه. نه که هی حقوقشو نیگر میدارین و پرداخت نمیکنین. او سیاستمدار و مرد روزگار بود. ماندند چی بگن. جوابی نداشتن بدن خب.
من: چندتا کارخونه داشت؟
راننده: سی و دو تا کارخونه داشت. آخه شما باسوادی الحمدالله. یه کتابایی چاپ میکنن که ثروتمندای دنیا توشن. این اون موقع دومی بود.
من: تو جهان؟
راننده: بله. در جهان دومی بود. شب عید که میشد ازین کتابا با تقویم و اینا به ما میدادن. مطالعه میکردیم. سی و شیش تا کارخونه داشت فقط تو ایران. حالا خارج رو نمیدونم.
من: فقط روغن؟
راننده: نه همهچی. از فلز و شن و ماسه و به شما عرض کنم خیلی کارخانه داشت. یادم نیست. فلاکس عقابم مال لاجوردیا بود. سید هم بودنا.
من: با این لاجوردی که بعد از انقلاب رییس زندان شد هم نسبت داشتن؟ اونم سید بود.
راننده: نمیدونم چه کارهشونه. اینم لاجوردی بود. کشتنش. تو بازار، یه مغازهای داشت، این آخریا روسری و اینا میفروخت. کشتنش. با برادرزن من دوست بود.
من: چه آدمی بود؟ چی میگفت ازش؟
راننده: خیلی آقا بود. خیلی مرد خوبی بود. الان این برادرزن من، یه ماشین زیر پاشه، صد و چهل میلیون تومن. ازین شاسی بلندا. دوست همون بود. این جوون بود، اون تقریباً پنجاه و پنج سالش بود. این برادرزن ما تقریباً بیستسالش بود.
من: همکار بودن؟
راننده: تو همون زندان نمیدونم نگهبان بود، چی بود.
من: پس تعریف میکنه ازش؟
راننده: خیلی تعریف میکنه. کشتنش. هرکی بخاد حرف حق بزنه، میکشنش. مگه دیشب ندیدی؟ دیشب بود، پریشب بود؟ رییسجمهور با اون رییسمجلس حرفشون شد. هی میگفت بگم؟ بگم؟ خب بگو دیگه. کاراتو بگم؟ یه نفر به نام میم فلان. خب میم خیلیه. منم محمدم. یکی دیگه ز فلان. این حرفا کدومه. خب بگو کیه چی کار کرده؟ اگه میخای بگی، رک بگو. خلاصه نفهمیدیم چی شد. من مهمان داشتیم تا آخر ندیدم.
من: حق با کدومشونه به نظر شما؟
میخندد.
راننده: عرض کردم مهمون داشتیم، گوش ندادم چی به چیه. ما چار تا جوون داریم...
من: خدا حفظشون کنه.
راننده: سلامت باشین. من نگران شماهام برای شما سخته. من الان هفتاد سالمه. ندیدم از دعوا و جنگ و جدال کسی به جایی برسه. شاه اونجوری بود حالا. چون زورش نمیرسید، مجبور بود با آمریکا بسازه. آخرم که یهخورده زورش زیاد شد، من خودم با این گوشام شنیدم به آمریکا میگفت وقتی که من به تو باج میدادم، خودم ابرقدرت نبودم. الان ابرقدرتم. همین حرفو گفت، شیشماه نکشید، انقلاب شد. حالا این انقلاب از کجا آب خورد، چه سیاسته، من نمیدونم. گفت من الان دیگه زیر بار زور نمیرم. اونو شنیدم، یه بار دیگهم فرح و شاه اومدن تو مجلس سنا، رو تختشون نشستن. من تلویزون داشتم، تو کارخونهی آزمایش کار میکردم، تلویزون جایزه بهم داده بودن. گفت مردم ایران مردم نجیبی هستن، مردم خوبی هستن، من از چشمم بیشتر دوستشون دارم. هرچی به سر ما و خودتون اومد، شما آوردین. به سناتورا میگفتا. اون موقع که دیگه ریخته بودن بیرون. اومد تو سنا گفت. من هی گفتم مردم خوبن؟ مردم سیرن؟ گفتید راحت باش! مردم راضی، سیر، فلان، اینا. بعدم ریختن بیرون. اینو از دهن شاه، خداوکیلی شنیدم. خدا همه رو رحمت کنه. گفت شما هم خودتونو بدبخت کردین هم منو.