لاجوردی‌ها

  

تهران

از دروازه شمیران تا تهرانپارس

18 بهمن 1391

صبح ـ حول و حوش ساعت 10

 

 

راننده: چقد میخای بدی؟

من: شما بگین.

راننده: همیشه چقد میدی؟

من: اگه مسیر هر روزهم بود که سئوال نمیکردم.

راننده: پنجتومن بریم؟

من: بریم.

راننده: دیگه یه عددی گفتم که نه نگی. الان یه مسافر سوار کردم، گفت شهدا دربست چقد میبری. گفتم چقد می‌خای بدی؟ گفت شیشتومن. گفتم بیا بالا. گفت یه ربعه ماشینا میان، همه میگن دهتومن، دهتومن.

من: شمام معلومه همینطور گذری داری مسافر میزنی. چون ماشینه هنوز داغون نشده.

راننده: دیگه حالا. چاره نداریم. این گرونی نمیذاره. مام به کار عادت کردیم، از اول کار میکردیم. من ده سالم بوده شاگرد شوفری میکردم، دهسال. هندل میزدم. ماشینا اون موقع هندلی بود.

من: مث ژیان.

راننده: منو پرت میکرد اونور. بچه بودم. همه میگفتن بابا تو موقع شاگردیت نیس که. همونطور ادامه دادم، گواهینامه گرفتم، بعد پایه یک گرفتم. سی و چار سال توزیع روغن نباتی میکردم با ماشین دهتُن. خمین و زنجان و شاهرود و اراک.

من: ماشین مال خودتون بود؟

راننده: نه. مال شرکت روغن شاهپسند بود. همون که بعداً شد روغن لادن. صابونای گلنار و اینا رو بار میزدم توزیع میکردم. با برجی چقدر؟ استخدام شدم با برجی هفتصد و پنجاه تا تکتومنی.

من: چه سالی؟

راننده: سالِ به شما عرض کنم که پنجاه و یک. هفتصد و پنجاه تا تکتومنی. بیست و چهار ماه کار کردم، یه روز اومدم، همکارم گفت فلانی چشمت روشن! گفتم چی شده؟ گفت حقوقت زیاد شده. گفتم چقد؟ گفت چقد زیاد شده باشه خوبه؟ گفتم صدتومن. گفت دویست و پنجاه تومن زیاد شده. شد هزار تومن. با همون هزار تومن هم زندگی کردیم، هم خونه خریدیم. یک برج، پشت دهتن، تو جادهها کار میکردم، یه دونه هزارتومنی میگرفتم. الان شما باید پول حقوق پنج برج منو بدیم برین تهرانپارس تازه. من میرفتن چارصد کیلومتر، شاهرود، بیستتا فاکتور رو تو مغازهها توزیع میکردم، برمیگشتم دوباره. حالا ببین چی بود و چی شد و چی میخاد بشه.

من: این شاهپسند مال شاهپور غلامرضا بود؟

راننده: نه. مال لاجوردیا بود؛ لاجوردیهای کاشانی. یک کارخونهی فرش هم داشتن تو کاشون، فرش کاشان میگفتن. فرش ماشینی. یه کارخونهی روغن نباتی تو جادهی کرج قدیم داشتن. کارخانه شن داشتن، کارخانه فلز داشتن.

من: حبیب لاجوردی دیگه؟ 

راننده: بعله. همهشون فرار کردن. گفتن سرمایهدارن. همه رو دولت گرفت. اصن حروم هم نیست ها. مال زیاد اگه مال مردم باشه، بگیری ازشون، حروم نیس. اما اگه کم باشه، حرومه.

من: اتفاقاً من یه کتاب دربارهشون دارم.

راننده: چارتا برادر بودن. حبیب و احمد و قاسم لاجوردی و یکی دیگه. قاسم خودش سناتور بود دورهی شاه. یه جوری کارخونه رو ازش گرفتن که این آخریا با اتوبوس میاومد. ماشینای سواریشَم ازش گرفتن. یه دفتر داده بودن دستش، تو شرکت، میاومد روزا مینشست توش.

من: بعد انقلاب یعنی؟

راننده: آره دیگه انقلاب که شد.

من: دستگیرش نکردن؟

راننده: دستگیرش کردن دیگه. همه رو ازش گرفتن. یه دفتری دادن، بهش.

من: خوب بود رفتارش با کارکنای شرکت؟

راننده: ماه! خوب بود؟! اصن ما هنوز دعاش میکنیم. به خدا. یه خاطره فقط ازش میگم، که ببینی این چقد مرد بود. من با هفتصد و پنجاه تومن استخدام شدم. بعداً رفتم یه مغازهای پا داد، خریدم. خریدم و یک چکی کشیدم. به طرف گفتم من این چکو میدم، اما بانک نبر. سرِ وقتش خودم پرداخت میکنم. این رفته بود خرج کرده بود. یه روز رفتم حقوقمو بگیرم، یهو دیدم که تو دفتر لاجوردیه. گفت که آقای براتیان! گفتم بله. گفت شما این چکو کشیدی، سیصد تومن. چه جوری میخای پرداخت کنی؟ من گفتم مگه چک من اومده اینجا؟ گفت آره اومده اینجا. گفتم من ندارم که بدم. به خودشم گفتم یه جا تهیه میکنم بهت میدم. او خرج کرده. از بانک زنگ زده بودن به لاجوردی که یکی از رانندههات یه چک اینجوری کشیده، چیکارش کنیم؟ گفته بود از خودش بپرسید از برجی سیصدتا تکتومنی میتونه بده تا برجی پنجاه تا تکتومنی.

من: قسطبندی کرد.

راننده: از خودش بپرسید ببینید هرچی در توانشه بده. تا یه دونه پنجاهتومنی. تا این چک پاس بشه. ببین این چقد دیگه مرد بوده.

من: پاسِش کرد؟

راننده: همونجا پاس کرد. بعداً من گفتم سیصدتا تکتومنی میدم. وقتی انقلاب شد، شرکت دست بعدیا افتاد، وقتی سخنرانی میکردن، شاید ده بار رفتم بهشون گفتم شما نمیتونین کارگر بار بیارین. گفتن چرا. گفتم ببینین من یه راننده بودم، این کارخونه دست لاجوردی بود. این یه محبتی به من کردا، یه محبتی به من کرد که مث اینکه منو توی کوره برد، یه تیکه مفرغ بودم، فولاد درآورد. اینقد انرژی به من داد. گفتم شب و روز اگه برای این مرد کار بکنم، هنوزم کمه. برای اینا تعریف میکردم، خدا میدونه، به مکهای که رفتم، گفتم اینجوری کارگرو جذب باید بکنی که کارگر از جون و دل کار کنه. نه که هی حقوقشو نیگر میدارین و پرداخت نمیکنین. او سیاستمدار و مرد روزگار بود. ماندند چی بگن. جوابی نداشتن بدن خب. 

من: چندتا کارخونه داشت؟

راننده: سی و دو تا کارخونه داشت. آخه شما باسوادی الحمدالله. یه کتابایی چاپ میکنن که ثروتمندای دنیا توشن. این اون موقع دومی بود.

من: تو جهان؟

راننده: بله. در جهان دومی بود. شب عید که میشد ازین کتابا با تقویم و اینا به ما میدادن. مطالعه میکردیم. سی و شیش تا کارخونه داشت فقط تو ایران. حالا خارج رو نمیدونم.

من: فقط روغن؟

راننده: نه همهچی. از فلز و شن و ماسه و به شما عرض کنم خیلی کارخانه داشت. یادم نیست. فلاکس عقابم مال لاجوردیا بود. سید هم بودنا.

من: با این لاجوردی که بعد از انقلاب رییس زندان شد هم نسبت داشتن؟ اونم سید بود.

راننده: نمیدونم چه کارهشونه. اینم لاجوردی بود. کشتنش. تو بازار، یه مغازهای داشت، این آخریا روسری و اینا میفروخت. کشتنش. با برادرزن من دوست بود.

من: چه آدمی بود؟ چی میگفت ازش؟

راننده: خیلی آقا بود. خیلی مرد خوبی بود. الان این برادرزن من، یه ماشین زیر پاشه، صد و چهل میلیون تومن. ازین شاسی بلندا. دوست همون بود. این جوون بود، اون تقریباً پنجاه و پنج سالش بود. این برادرزن ما تقریباً بیستسالش بود.

من: همکار بودن؟

راننده: تو همون زندان نمیدونم نگهبان بود، چی بود.

من: پس تعریف میکنه ازش؟ 

راننده: خیلی تعریف میکنه. کشتنش. هرکی بخاد حرف حق بزنه، میکشنش. مگه دیشب ندیدی؟ دیشب بود، پریشب بود؟ رییسجمهور با اون رییسمجلس حرفشون شد. هی میگفت بگم؟ بگم؟ خب بگو دیگه. کاراتو بگم؟ یه نفر به نام میم فلان. خب میم خیلیه. منم محمدم. یکی دیگه ز فلان. این حرفا کدومه. خب بگو کیه چی کار کرده؟ اگه میخای بگی، رک بگو. خلاصه نفهمیدیم چی شد. من مهمان داشتیم تا آخر ندیدم.

من: حق با کدومشونه به نظر شما؟

میخندد.

راننده: عرض کردم مهمون داشتیم، گوش ندادم چی به چیه. ما چار تا جوون داریم...

من: خدا حفظشون کنه.

راننده: سلامت باشین. من نگران شماهام برای شما سخته. من الان هفتاد سالمه. ندیدم از دعوا و جنگ و جدال کسی به جایی برسه. شاه اونجوری بود حالا. چون زورش نمیرسید، مجبور بود با آمریکا بسازه. آخرم که یهخورده زورش زیاد شد، من خودم با این گوشام شنیدم به آمریکا میگفت وقتی که من به تو باج میدادم، خودم ابرقدرت نبودم. الان ابرقدرتم. همین حرفو گفت، شیشماه نکشید، انقلاب شد. حالا این انقلاب از کجا آب خورد، چه سیاسته، من نمیدونم. گفت من الان دیگه زیر بار زور نمیرم. اونو شنیدم، یه بار دیگه‌م فرح و شاه اومدن تو مجلس سنا، رو تختشون نشستن. من تلویزون داشتم، تو کارخونهی آزمایش کار میکردم، تلویزون جایزه بهم داده بودن. گفت مردم ایران مردم نجیبی هستن، مردم خوبی هستن، من از چشمم بیشتر دوستشون دارم. هرچی به سر ما و خودتون اومد، شما آوردین. به سناتورا میگفتا. اون موقع که دیگه ریخته بودن بیرون. اومد تو سنا گفت. من هی گفتم مردم خوبن؟ مردم سیرن؟ گفتید راحت باش! مردم راضی، سیر، فلان، اینا. بعدم ریختن بیرون. اینو از دهن شاه، خداوکیلی شنیدم. خدا همه رو رحمت کنه. گفت شما هم خودتونو بدبخت کردین هم منو.

 

آشتیانی هستی؟


  تهران از هفت تیر تا دروازه دولاب 31 شهریور 1391     جوان راننده: شهدا، زود بیاین بالا. بعد از مدت‌ها معطل تاکسی بودن، حالا یک پرشیای تروتمیز جلوی پایمان ترمز می‌زند. راننده‌اش پسر جوانی است که بعداً می‌فهمیم چقدر دل خجسته‌ای دارد! همین کمک می‌کند که نفهمیم چهل‌وپنج دقیقه طول می‌کشد برسیم شهدا. من و فاطمه سوار می‌شویم و بلافاصله بعدمان هم دو خانم مسن سوار می‌شویم. یکی‌شان جلو می‌نشیند و زنبیلش را می‌گذارد بین پاهاش. یکی هم عقب، کنار ما. پیرزن جلویی، در را محکم می‌بندد. جوان راننده: آرومتر حاج‌خانوم. شیکَس. پیرزن اولی: ماشین خودته؟ لهجه دارد. لهجه‌ی کجا، نمی‌دانم. جوان راننده: قابلی نداره. مال شما. پیرزن اولی: نه. ما دیگه ماشینمون اون دنیاس. جوان راننده: مام داریم یه‌دونه اون‌وَر. پیرزن اولی: شما حالا جوونی. جوان راننده: بلخره باید گمرکی‌شو بدیم این‌وَر. نماز روزه پس چیه؟ پیرزن اولی: خدا نکنه. نماز روزه که دور از جونت واسه آدم زنده نمی‌خونن. جوان راننده: باید بگیری که اون‌ور ماشین بِت بدن دیگه. الکی که ماشین نمی‌دن. پیرزن اولی: چرا. الکیِ الکیه. جوان راننده: پَ یَنی اون‌جام حساب کتاب نداره مث این‌ور؟ پیرزن اولی: حساب کتاب داره. چرا. اگه سعادت داشته باشی. حالا دور از جونت، دور از جونت، الان دوره زمونه‌ای شده که مردم مرگو از خدا می‌خان. پیرزن دومی: وا! خدا نکنه. خدا به حق ابلفضل فقط به این جوونا رحم کنه. پیرزن اولی: منم می‌گم دور از جون جوونا. گفتم اون اول. جوان راننده: بابا سخته حاج‌خانوم. به این آسونیام نیس. پیرزن اولی: نه من شما رو نگفتم. جوان راننده: کلّن می‌گم. مردن الکی نیس. تا اون بالایه نخاد کسی نمی‌میره که. اون باید بخاد. حالا چه پنج‌سالت باشه، چه صدسالت باشه. با گفتن منو شما چیزی عوض نمی‌شه. پیرزن اولی: خب همون دیگه. تا خدا نخاد برگ از درخت نمی‌یُفته. باید باد بفرسته که بیفته. جوان راننده: بعله. صددرصد. پیرزن اولی: الان تو این دوره زمونه برای یه‌سری مث ماها زندگی شده جهنم. جوان راننده: زندگی رو خود آدم می‌کنه جهنم. زمانی که نفس می‌کشی باید حال ببری. پیرزن اولی: نه بابا. آدم پیر دیگه این حرفا حالیش نمی‌شه. جوان راننده: الان یارانه اَم می‌دَن، دیگه هیچی. همش مسافرت. ما دیگه کار نمی‌کنیم که. پیرزن اولی: پس چرا الان داری مسافرکشی می‌کنی؟ جوان راننده: الانم عشقی اومدم گفتم بذار چار تا ثواب ببرم. پیرزن اولی: پس با ماهی چِلو پنج تومن زندگی می‌کنی. جوان راننده: چلو پنج تومنه؟ ای بابا! من فکر کردم چار ملیونو پونصده. پ اگه چلو پنج تومنه شروع کنم به کار. پیرزن اولی: چرا نمی‌ری بگیری ببینی چقده؟ جوان راننده: چی بگیرم؟ زن بگیرم؟ پیرزن اولی: نه یارانه‌تو بگیر، ببین چقده. جوان راننده: می‌گیرم. حالا گذاشتم بانک، جمع بشه. می‌پیچد داخل یکی از فرعی‌های طالقانی. پیرزن دومی: شما چرا ازین‌جا اومدی؟ من فخرآباد پیاده می‌شَما. جوان راننده: یه‌کم صبر کن حاج‌خانوم. باشه چشم. می‌ذارمت دمِ فخرآباد. پیرزن اولی: ولی از عشرت‌آباد باید می‌رفتی. جوان راننده: اون‌جا که غلغله‌س. یه‌ساعت تا میدون، یه‌ساعتم رو پل، یه‌ساعتم فخرآباد، دیگه دوئه نصفه‌شب می‌رسیم خونه. پیرزن اولی: راس می‌گی. حرف حسابه. جوان راننده: می‌خام سریع بری به کارت برسی. پیرزن اولی: کودوم کار؟ شب کی کار می‌کنه؟ جوان راننده: بلخره شامی، چیزی باید دُرُس کنی. تخم مرغ که نشد غذا آخه. یه‌چیز دُرُس کنی، نَوه پَوه آ بیان بخورن دیگه. پیرزن اولی: نوه پوه آ چشمشون کور شه، خودشون برن، غذا دُرُس کنن بخورن. جوان راننده: بَهَ! چه مادربزرگی! پیرزن اولی: نوکر باباشان سرِ گرانی مُرد. جوان راننده: بابا مادربزرگِ قدیمی ها! این جدیدیا که با کامپیوتر کار می‌کنن، بهترن. غذا رو می‌ذارن سریع تو مایکروفرو پیتزا وُ... . می‌گی ننه‌جون چی می‌خوری؟ پپرونی. پیرزن اولی: ما مایکروفر بلد نیستیم. جوان راننده: امروز اصن نمی‌دونم چه ترافیکیه، تمومی نداره. پیرزن اولی: امروز دیگه مردم ریختن بیرون که برن وسایل مدرسه رو بخرن. مسافرام تازه اومدن که این دو روزه کارای بَچاشانو بکنن. جوان راننده: همون. پَ می‌خان برن مدرسه. شمام اومده بودی خرید؟ پیرزن اولی: نه من رفته بودم دکتر. جوان راننده: اَی بابا! پیرزن اولی: مگه این‌همه دارن تو تلویزون می‌گن ایران جمعیتش رو به پیریه، گوشاتو پنبه گذاشتی؟ جوان راننده: پیر شدن یعنی همه؟ پیرزن اولی: همه باهم پیر شدن. برا اینکه بیمارستانا پرِ مریضه. جوان راننده: نه بابا من تازه بیسو هش سالَمه. هنو زنم نگرفتم. پیرزن اولی: شما پیر نشدی. پسرِ من سی‌سالشه. هنو زن نگرفته. نترس! دیر نمی‌شه. به بدبختی می‌رسی. جوان راننده: چرا پ؟ پیرزن اولی: دیگه زن‌داری بدبختیه دیگه. جوان راننده: آخه نمی‌خام بگیرم، می‌خای زورم کنی؟ الان یارانا رو خودم می‌خورم. زن بگیرم باید بدم زنه بخوره. چه کاریه؟ پیرزن اولی: زن خودش یارانه داره. یارانه تو رو نمی‌خوره. جوان راننده: زن سراغ داری واسم حاج‌خانوم؟ پیرزن اولی: بابا من هنو حج‌خانوم نشدم این‌قد می‌گی حج‌خانوم، حج‌خانوم. جوان راننده: هنو حاج‌خانوم نشدی؟ ای بابا! چرا؟ پَ این پول یارانا رو چی‌کار می‌کنی؟ پیرزن اولی: یارانا هنوز به اون‌جا نرسیده که جمع شه، برم مکه. جوان راننده: خب ایشالا جم می‌شه. پیرزن اولی: دیگه تا یارانا جم بشه، خود من جم شدم رفتم بهشت‌زهرا. جوانک بلند بلند می‌خندد. پیرزن اولی: ناهار چی‌چی خوردی تو؟ جوان راننده: ناهار؟ کله‌پاچه با زبون. پیرزن اولی: خب همونو خوردی که اینقد سرحالی. جوان راننده: من از شیشِ صُب سرِ کار بودم. الانم دانشگا بودم. بعدشم به کجا ختم بشه خدا می‌دونه. پیرزن اولی: ماشالا هم سرِ کار می‌ری، هم دانشگاه می‌ری، هم با ماشین کار می‌کنی؟ خب اینکه شبانه‌روز کارو کارو کار شد. جوان راننده: دیگه تموم شد دیگه. بیسو هَش سال دیگم اینجوری کار کنم ببین چی می‌شه. پیرزن اولی: خب نکن. تو که سرِ کاری دیگه دانشگا می‌خای چی کار؟ جوان راننده: واسه تفریح. پیرزن اولی: تفریح؟ جوان راننده: پ نه. فِک کردی درس می‌خونیم؟ پیرزن اولی: درس نمی‌خونی پولت زیادیه؟ جوان راننده: پول نمی‌دیم که. الان کسی پول نمی‌ده درس بخونه. مجانیه همه‌چی. پیرزن اولی: دانشگا دولتی می‌ری؟ جوان راننده: نه بابا. منو به‌عنوان سرایدار قبول کردن. پیرزن اولی: راس می‌گی؟ کودوم دانشگا؟ پسرِ منم اون‌جاس. آبدارچیه. جوان راننده: نه ما لیوان میوان زیاد می‌شوریم. همین امیرکبیرم. همین بغل. پیرزن اولی: چی می‌خونی؟ جوان راننده: فوق لیسانس شستشوی ظرف دارم. پیرزن اولی: ظرف‌شستنم شد کار؟ جوان راننده: پس چی؟ هنره دیگه. پیرزن اولی: افتخار کن که همون ظرفم می‌تونی بشوری. بدنت سالمه. پیرزن دومی که بغل دست‌مان نشسته، از کیسه‌ی پارچه‌ای‌اش یک گرده نان درمی‌آورد و می‌دهم دست من. نان حجیم و بی‌شکلی است. هرچه تشکر می‌کنم که نصف‌ش هم کافی است، نمی‌پذیرد. یک گرده هم می‌دهد دست پیرزن جلویی و یکی هم به جوانک راننده. تکه‌ای از آن را به دهان می‌گذارم. شیرین است و خوشمزه. من: خب خدا رو شکر نون شب‌مونم رسید. دسّت درد نکنه حاج‌خانوم. پیرزن دومی: نه بابا. چیزی نیس. خونگیه. صلوات بفرستین. من: مال کجاس؟ پیرزن دومی: اراک. جوان راننده: یعنی از آب گذشته اَم هس. اینو بزنی یعنی رو فضایی. پیرزن دومی: ببخشین که کیسه ندارم بدم بذارین توش. فاطمه: خیلی خوشمزس. دست‌تون درد نکنه. پیرزن دومی: نوش جان. پیرزن اولی: خدا برکت زندگی‌تو زیاد کنه. مال خودِ اراکی یا اطرافش؟ پیرزن دومی: مال آشتیانم. پیرزن اولی: خب پس همشهری هستیم. جوان راننده: خب دیگه بیا بابا. فامیلَم درومدین. پیرزن دومی: شما مال کجایی؟ پیرزن اولی: آشتیان. پیرزن دومی: ما دیگه چار پنج ساله بودیم، اومدیم تهران. به قول یارو گفتنی از کودومایِ آشتیانی؟ فامیل‌تون چیه؟ پیرزن اولی: ذاکری. پیرزن دومی: نشنیدم. پیرزن اولی: ما دیگه تو آشتیان فقط یه نفر فامیل داریم، یه نفر. حاج‌علی شوفرو می‌شناسی؟ پیرزن دومی: می‌شناختم اون‌موقعا. پیرزن اولی: اون‌موقعا که راننده بود همه تو آشتیان می‌شناختنش. پسرِ عمَمه. پیرزن دومی: خب به سلامتی. من سرِ فخرآباد پیاده می‌شم. جوان راننده: همین‌جا؟ بفرما. همان‌طور که چادرش را با دندان نگهداشته، اسکناس مچاله‌شده را می‌گیرد طرف جوان: بفرما! جوان راننده: برو حاج‌خانوم. همان‌طور که باقی پول را جور می‌کند، بلند با خودش حرف می‌زند: بابا رومونَم نمی‌شه ازش پول بگیریم. نونم که داد. پیرزن اولی: واسه این نون صلوات بفرس. جوان راننده: بیا حاج‌خانوم. اینم باقی پولت. رفتی مکه دعامون کن. راه می‌افتیم. پیرزن اولی: نه. این مالِ خودِ آشتیان نبود. جوانک، خیلی جدی و محکم، حرف پیرزن را تأیید می‌کند: آره بابا. الکی می‌گف. تابلو بود. پیرزن اولی: نه. مال اطراف آشتیان بود. جوان راننده: حالا واقعن می‌شناختی اون بنده‌خدا رو. کی بود؟ علی‌آقا. پیرزن اولی: علی‌آقا راننده. آخه اون راننده‌ی آشتیان به تهران بود. جوان راننده: همین یه دونه راننده بود؟ پیرزن اولی: نه بابا. زیادن. اون معروف بود. اون قدیمی بود. حالا دیگه تو خونه افتاده. جوان راننده: ای بابا! خب برین بیدارش کنین. پیرزن اولی: صدسالشه. جوان راننده: صدسالشه؟! چن‌تا دندون دراورده؟ می‌گن از صد که بگذری هر یه سال یه دندون در میاری. راسّه؟ پیرزن اولی: دیگه من دندون‌شو ندیدم آقا. جوان راننده: ایشالا که تنش سالم باشه. علی‌آقا راننده. پیرزن اولی: من دیگه ده‌ساله ندیدمش. خانومه چه جاش خوب بود، مرغای خوب می‌خورد. جوان راننده: خانومش جاش می‌خوره؟ خانوم علی‌آقا؟ پیرزن اولی: نه بابا! می‌گم این خانومه که پیاده شد، چه جاش خوبه. مرغای خوبی می‌خوره. بهترین مرغو اینا دارن.  اشاره‌اش به مرغ‌فروشی‌های خیابان فخرآباد است. جوان راننده: من فکر کردم می‌گی علی‌آقا مُرده، خانومش جاش مرغ می‌خوره. پیرزن اولی: خانوم علی‌آقا رو چی کار دارم؟ همین خانومی که نون داد به شما رو می‌گم. جوان راننده: آهان. حیف شد. باید می‌رفتیم خونه‌ش شام مرغ می‌خوردیم. بلند می‌خندد. جوان راننده: حالا می‌شناختیش خداوکیلی؟ یا همین‌جوری الکی گفتی؟ پیرزن اولی: نه می‌دونم مال کجا بودن. مال شهر آشتیان نیس. مال اطرافشه. مال روستاها. جوان راننده: پس رو نخشه نمی‌شه پیداش کرد. زندگی‌ای شده ها. ببین چه ترافیکیه! پیرزن اولی: خراب بشه این تهرون. جوان راننده: خرابم نمی‌شه که. خراب بشه قسط این ماشینو کی بده؟ پیرزن اولی: دیگه وختی خراب بشه همه می‌رَن. کرایَت چقده آقا! جوان راننده: بده هرچی دلت می‌خاد. پیرزن اولی: نه دیگه. مگه دلبخاهیه؟ جوان راننده: اذیتت کردیم تا اینجا. پیرزن اولی: اذیت چیه. بلخره آدم حرف می‌زنه دیگه. جوان راننده: حوصلَمون سر می‌ره خب. اصن نده. به قرآن. پیرزن اولی: این حرفا چیه؟ بگیر. جوان راننده: باشه بابا. چرا می‌زنی. پیرزن اولی: خوشم اومد ازت که زحمت‌کشی. اگه راس بگی البته که صُب بری سرِ کار، ظهر بری دانشگا، نصفه‌شب با ماشین کار کنی. جوان راننده: نه دیگه. الان می‌رم خونه دیگه خداوکیلی. بگیرم بخابم. پیرزن اولی: خونه‌ت کجاس؟ جوان راننده: خراسون. پیرزن اولی: نه بابا! از خراسون این‌همه راه می‌ری؟ جوان راننده: از خراسون می‌رم جردن سرِ کار. پیرزن اولی: زن بگیر از این وضعیت راحت شی. چه زندگی‌ایه داری؟ جوان راننده: زن بگیری که باید پنج بعدازظهر خونه باشی. مگرنه چی؟ پیرزن اولی: بریم دادگا. جوان راننده: نه بابا. چه زود رفتی آخر خط. باید ببری فرحزاد خانومو. حاج‌خانم می‌ری پیروزی؟ پیرزن اولی: والا شما هرطرف بری مسیر منه. من می‌خام پیروزی رو برم سرِ شکوفه. بلدی کجاس؟ اون‌جا ماشینای خط ما وایسادن. جوان راننده: شکوفه رو می‌ری پایین؟ پیرزن اولی: آره. می‌رم خیابون کرمان. جوان راننده: قبل اون حمومَس؟ یه حموم بود که خرابش کردن. پیرزن اولی: کجا حموم بود؟ جوان راننده: پایین‌تر از پارکه. الان دارن می‌سازنِش. پیرزن اولی: من همچی چیزی ندیدم. جوان راننده: شیش‌ساله دارن می‌سازنش. ندیدی؟ دوروبرش حصار کشیدن. پیرزن اولی: هان. جابری رو می‌گی. جوان راننده: اون‌جا حموم بوده یه زمانی دیگه. پیرزن اولی: اونجا که می‌گفتن خوک‌دانی بوده. جوان راننده: ها؟ چی؟ خدامی؟ پیرزن اولی: خوک! خوک! جوان راننده: خوک. پیرزن اولی: دانی. جوان راننده: خوک‌دانی. چه حرفا! پیرزن اولی: حالا دانشگا کارمندی گفتی؟ جوان سر تکان می‌دهد. پیرزن اولی: پسر منم یه‌سری دانشگا کارمند بود. آمد بیرون. گُف با پونصدتومن نمی‌شه زندگی کرد. جوان راننده: پونصدتومن؟ خوب می‌گرفته. پیرزن اولی: یه لیسانس خوب می‌گرفته پونصدتومن؟ جوان راننده: من فوق‌لیسانسم دارم سیصدو بیس می‌گیرم. ما پایین وزارت کاریم. باز می‌زند زیر خنده. جوان راننده: الان کجا کار می‌کنه؟ پیرزن اولی: الان دیگه رَف خارج. جوان راننده: بهترین کارو کرد. کجا؟ استرالیا؟ پیرزن اولی: همه‌جا می‌ره. جوان راننده: ایران باشی باید همش قسط بدی. بانک ملت، بانک ملی، بانک سپه. پیرزن اولی: اتفاقن ایران قسط داره. خونه خریده قسط داره. جوان راننده: خب باز خونه خریده خوبه. پیرزن اولی: قسطاشو ما می‌دیم. هی ازونور پول می‌ریزه ما می‌دیم جاش. دلار می‌ده. دلار. جوان راننده: دمش گرم. مرد به اون می‌گن. پیرزن اولی: به خدا شوخی نمی‌کنم. جدی می‌گم. جوان راننده: می‌دونم. اون‌جا کارشون با دلاره دیگه. این‌جا دلارا رو راحت می‌فروشین، حالشو می‌برین دیگه. پیرزن اولی: نه. می‌ریزم بانک. جوان راننده: دودر مودر نکنه بانک. پیرزن اولی: والا یه‌دفه رفته بود بگیره، نداده بودن. گذرنامه‌شو نشون داده بود، داده بودن. دیده بود واقعن جدی می‌گه، شوخی نمی‌کنه. مگه نه نمی‌دادن بِهش. جوان راننده: الان اون‌جا کاسبیش خوب هس؟ پیرزن اولی: کاسب نیس که. جوان راننده: چی‌کار می‌کنه پَ؟ پیرزن اولی: تو کشتیه. جوان راننده: آهان کشتی‌رانیه؟ پیرزن اولی: آره. حالا شما منو ببر تا سرِ شکوفه. جوان راننده: یعنی برم پیروزی؟ پیرزن اولی: همون تا سرِ شکوفه. بلد نیسی شکوفه رو؟ جوان راننده: شکوفه کجاس؟ پیرزن اولی: خب بریم من نشونت می‌دم. جوان راننده: همون یه پسرو داری؟ پیرزن اولی: آره. اونم معلوم نیس کجا می‌ره واسه خودش یللی تللی می‌کنه. جوان راننده: رَف عشقو حال دیگه. پیرزن اولی: نه. همچین عشقو حالم نیس. جوان راننده: چرا دیگه. خارجه دیگه. یه زن واسش بگیر بیاد همین‌جا بمونه. پیرزن اولی: می‌گه نمی‌خام. بذار خوش باشه. زنای امروز می‌کشن آدمو. جوان راننده: نه بابا. زن گُله. گل. پیرزن اولی: زنِ گل اگه هرجا دیدی سلامِ منو بِش برسون. جوان راننده: چرا نیس بابا. حاج‌خانوم! چرا اینقد فکرت خرابه. پیرزن اولی: فکرم خراب نیس. دنیا خرابه. ایرانه خرابه. جوان راننده: نه. هس. ولی خب پیدا نمی‌شه. پیرزن اولی: چی پیدا نمی‌شه؟ جوان راننده: خوبش. پیرزن اولی: خوبِ چی؟ جوان راننده: زن دیگه. پیرزن اولی: پس چرا اول حرفِ منو رد می‌کنی؟ جوان راننده: می‌گم منفی‌بافی نباید کرد. هست. ولی پیدا نمی‌شه. پیرزن اولی: بعله هست. ولی خوبش گیرِ ما نمیاد. ما شانس‌مون صفره. جوان راننده: بازم صفر یه عددیه واسه خودش. پیرزن اولی: ولش کن. بذار واسه خودش بگرده، خوش بگذرونه. جوان راننده: میاد. چَن‌سال دیگه با چارتا بچه تو بغل. پیرزن اولی: شیش‌ما ایرانه، شیش‌ما خارج. جوان راننده: خب پَ بیشتر می‌شه بچّاش. پیرزن اولی: اتفاقن خودم بش می‌گم از ما گذشته. تو در رو، برو. ولی می‌گه من خارجو دوس ندارم. جوان راننده: نداره؟! ای بابا! پیرزن اولی: اون‌جا می‌تونه در بره. هر کشوری که بره می‌تونه مقیم شه. می‌ره کشورای مختلف. همه‌جا. جوان راننده: آبدارچی نمی‌خاد پسرت مام باش بریم؟ کارش چی هس اصن؟ صادرات وارداته؟ پیرزن اولی: صادرات واردات تجارتش مال یکی دیگس. این حمالی‌شو می‌کنه. جوان راننده: بابا پولشو می‌گیره خب. پیرزن اولی: این ماشینت خراب شه، باید بدی دسِ کی دُرُس کنه؟ جوان راننده: مکانیک. پیرزن اولی: پسرِ منم کشتی خراب شه باید دُرُس کنه. شب‌نخابی‌ش مال اونه. جوان راننده: خب پول که خوب بِش می‌دن. پیرزن اولی: برجی دو ملیون به پول ایران بش می‌دن. جوان راننده: دو مِلیون تومن؟ پیرزن اولی: با دلار چار ملیون. جوان راننده: خب نوش جونش. پیرزن اولی: آخه اونا رو پول خارج بِش می‌دن. جوان راننده: یوروئه نکنه؟ پیرزن اولی: نه. دلارِ آمریکاس. بعدم اگه یورو باشه، یورو اَم کمتر از دلار آمریکا نیس. جوان راننده: نه. اونم بالاس. پیرزن اولی: خب دیگه. خدا عاقبتتو خیر کنه. جوان راننده: یورو باشه یعنی افتادی تو عسل. پیرزن اولی: نه یورو نیس. اصن هرچی می‌خاد باشه. سرش گرمه بسه. جوان راننده: شیطونی نکنه حالا. پیرزن اولی: نه. اونجا این‌قد خارجیا هسن. باهم گرم می‌گیرن. کشتیا نصفش ایرانیه، نصفش خارجی. جوان راننده: جدی؟ پیرزن اولی: والا! هندی، مِندی، فیلیپینی. جوان راننده: اُه اُه! چه عتیقه‌هایی. چیه اینا؟ کشور نیس که. پیرزن اولی: خب آمریکایی که نمیاد که خرابی کشتی رو دُرُس کنه که. خب اینا میان دیگه. از همه کشورای مختلف هستن.       جوان راننده: چن‌ساله رفته؟ پیرزن اولی: می‌گه اینقدا همکارام اومدن رفتن. جوان راننده: چار پَن سال دیگه میاد، هف هش تا خونه خریده، چار پنج تا زن، ده بیس تا بچه. پیرزن اولی: نه بابا. تو این خطا نیس. جوان راننده: کودوم خط وای‌میسه پس؟ پیرزن اولی: تو خط شلوغکاری و اینا نیس. جوان راننده: آرومه پس. پیرزن اولی: دیگه اینقد درس خونده که مخش پوک شده. فکر این چیزا نیس. جوان راننده: اَی بابا! مخ پوک بشه که دیگه به درد نمی‌خوره که. بگو بیاد ایران. پیرزن اولی: اونجا درس نخانده که. همین ایران، استاد از خارج براشون آوردن. والا! انگار چیز تازه‌ای کشف کرده باشد، با شوق می‌گوید: شما نکنه اصلیت‌تون آشتیانین؟ پیرزن، با سادگی پاسخ می‌دهد: آره دیگه. گفتم که. نکنه تو هم آشتیانی؟ جوان راننده: نه بابا. پیرزن اولی: آشتیانو می‌دونی اصن کجاس؟ جوان راننده: اسمشو شنیدم. مگه رو نخشه نیس؟ پیرزن اولی: چرا. جوان راننده: خب دیگه. پیرزن اولی: رو نخشه نبود که صدام نمی‌تانِس بزنه که. جوان راننده: زد آشتیانو؟ اَی بی‌شرف! پیرزن اولی: آره پس چی؟ جوان راننده: خدا لعنتش کنه. دیگه آشتیانو چرا زد آخه. حاج‌خانم من الان می‌رم شهدا. چون اگه بیام شکوفه به مشکلات اساسی برمی‌خورم. الان یه‌خورده اعصابم خراب شده سرِ این قضیه کشتی و آشتیان و صدام و اینا. پیرزن اولی: خب یه کاری می‌کنیم. تو مسیر خودتو برو، من دروازه دولاب پیاده می‌شم. جوان راننده: اونجا می‌تونی بری؟ احسنت. الان چون یه‌خورده اختلالات مخی ایجاد شده. فکرم خرابه راسش. پیرزن اولی: بابا فکر می‌کنی کشتی‌رانی به این مُفتیا بردنِش؟ جوان راننده: پس چی؟ پیرزن اولی: اینقد امتحان ازش گرفتن. جوان راننده: منم اینقد امتحان ازم گرفتن، همه‌شو رد شدم. پیرزن اولی: کشتی‌رانی می‌خاسّی بری؟ جوان راننده: می‌خاسّم برم، ولی نشد. پیرزن اولی: رشته‌ت گفتی چیه؟ درس چی می‌خونی؟ جوان راننده: رشته چیه. فرض کن آشپزی. پیرزن اولی: رشته‌ت باید یه چیز به درد بخور باشه. برق، مکانیک اینا. جوان راننده: یعنی کشتی آشپز نمی‌خاد؟ پیرزن اولی: نه بابا. اونجا تا دلت بخاد آشپز هس. جوان راننده: جدی؟ مگه خارجیام بلدن آشپزی؟ پیرزن اولی: نه بابا. اونا که غذای خارجیا رو نمی‌خورن که. نمی‌تونن بخورن. می‌رسیم میدان شهدا. جوان راننده: شما اونور میدون پیاده می‌شین؟ من: نه یه کم پایین‌تر. پیرزن اولی: ببین ازونجا اگه می‌رفتی من سر شکوفه پیاده می‌شدم. اشاره می‌کند به خیابان پیروزی. جوان راننده: بابا گفتم که من اعصابم داغونه. می‌خای برم اینجا تصادف کنم؟ پیرزن اولی: چیزی راه نیس تا سر شکوفه. جوان راننده: به خدا قلبم درد می‌کنه. بیا اصن اینجا پیاده‌ت کنم، یه ذره راهو پیاده بری. واسه قلبت خوبه. عین قرص قلب می‌مونه. پیرزن اولی: نه. ببر منو همون دروازه دولاب پیاده کن. جوان راننده: بابا تو از مادربزرگ منم بدتری که. پیرزن اولی: پام درد می‌کنه. پام، پام. جوان راننده: پا رو باید راه بری که خوب بشه. بشینی که خوب نمی‌شه. پیرزن اولی: اینقد راه رفتم امروز. دیگه داره می‌شکنه پام. اشاره می‌کند به سردرِ سینما میلاد. پیرزن اولی: بیا برو این کلاه‌قرمزی رو ببین. اعصابت خوب بشه. جوان راننده: می‌گن پسرخاله‌ش رفته مسافرت. نیس. پیرزن اولی: واقعن اگه رفته مسافرت، ایشالا دیگه برنگرده. جوان راننده: حالا مگه دیدی این فیلمو؟ پیرزن اولی: آره. همون اولا. نوه‌هام بردن. جوان راننده: شیطونی هستی واسه خودت حاج‌خانوما. پیرزن اولی: نه بابا! نوه‌هام بردنم دیدم. من حوصله‌ی سینما ندارم. وختی کوچیک بودن. اون موقعا بلد نبودن سینما برن. با هم رفتیم. جوان راننده: اون موقعا یعنی کی؟ پیرزن اولی: همون سال اول که این فیلمو ساخته بودن دیگه. جوان راننده: زمان شاهو می‌گی؟ پیرزن اولی: نه بابا. زمان شاه کجا بود؟ هف هش ده سال پیش. نوه‌هام کوچیک بودن. جوان راننده: این فیلمه تازه اومده که. تو قبلی‌شو دیدی. اون موقعا جوون بودی خودت. ببین این خیابونِ پارک شکوفه‌س. ازینجا بری به نظر من راحت‌تری. پیرزن اولی: نمی‌خاد آدرس به من بدی. تو راه خودتو برو. جوان راننده: بابا تو اَم که اعصاب معصاب نداری. از من بدتری که. نکنه آشتیانی هستی؟ صبر پیرزن ستودنی است واقعاً! پیرزن اولی: نه بابا آشتیانی نیستم. جوان راننده: پ چرا اونجا دوروغ گفتی؟ پیرزن اولی: من اصن بلد نیسم دوروغ بگم. جوان راننده: خب خدا رو شکر. همین یکی رو تا حالا یاد نگرفتی خیلیه. پیرزن اولی: من فقط حرف راست می‌زنم. حرف راستم که خریدار نداره. جوان راننده: آره. الان بازار خرابه. ببینم شما تو فامیلاتون آخوند دارین آشتیانی باشه؟ پیرزن اولی: آره هزارتا. جوان راننده: پول منو اون برده. پیرزن اولی: کودوماشون؟ جوان راننده: طلافروش بود. پیرزن اولی: طلافروش؟ نداریم. جوان راننده: پس داداشش بوده. پیرزن اولی: فامیلیش چی بود؟ جوان راننده: آشتیانی دیگه.