خشت و سیلی
سالها پيش در دفتر شعرم نوشتم:
«این روزها
در به در
در کوچه و خیابان
دنبال کسی می گردم
که نميشناسمش
اما میدانم
که قرار است
روزی
یک سیلی به من بزند
و هر چه میگردم
نیست.»
و ديروز بالاخره خدا سرِ راهم قرارش داد.
*
تهران
پل سيدخندان
ديروز
عجله دارم كه زودتر برسم انقلاب و آن كتابها را بخرم. زير پل، پُر از تاكسي است. ساعت خلوت روز است و كسادي بازار شوفرها. دو سه راننده كنار هم ايستادهاند به حرف. از يكيشان، پيرترينشان، ميپرسم:
ـ ببخشين! ماشيناي خط انقلاب كجا وايسادن؟
جلو ميآيد و با دست به كمي آنسوتر اشاره ميكند. در همآن حال ميخندد و ميگويد:
ـ حالا چرا با دربست نميري؟ بيا ببرمت!
ـ نه ممنون.
آرام تعقيبم ميكند.
ـ چرا؟ اين پولا رو ميخواي واسه كي نگه داري؟ خرجشون كن ديگه! الان وقتشه!
ميخندم:
ـ حالا كدوم پول؟
نميشنود انگار. ادامه ميدهد:
ـ ميخواي همهشو بذاري واسه وارثا؟!
ديرم شده. نه وقت كلكل با پيرمرد را دارم و نه حوصلهاش را. قدم تند ميكنم و در همآن حال با پوزخندي آخرين جمله را ميگويم؛ به خيال خودم آخرين جمله را:
ـ حالا كو تا وارث پدرجان! من حالاحالاها وقت دارم!
آخرين جمله را، اما، پيرمرد است كه ميگويد. همآنطور كه برجا ايستاده. از پشت سر ميشنوم. ميزند. محكم. بيحساب. بهجا.
ـ از كجا مطمئني كه وقت داري جوون؟!
ترمزم كشيده ميشود. خنده بر لبم ميخشكد. ميايستم. چند لحظه مكث ميكنم. ميچرخم طرفش. عقبتر ايستاده. سر بالا ميكنم. خيره ميشوم به چشمهاش. خيره ميشود به چشمهام. سرم را مياندازم پايين. آرام ميگويم:
ـ راست ميگي! از كجا معلوم؟
پيرمرد، كارش را، مأموريتش را، انجام داده. راهش را ميكشد و ميرود. من ميمانم و داغ يك سيلي بر گونه.
*
ساعتي بعد، بستههاي كتاب را كه داخل تاكسي ميگذارم، صداي پيرمرد است كه انگار از درون نهيبم ميزند:
ـ جوون! داري خشتهاي قبرت رو بار ميزني؟
به خشتها نگاه ميكنم. خشتهايي كه با هزار وسواس انتخابشان كردهام. خشتهايي كه يك عالم پول بابتشان دادهام. خشتهاي بزرگ، شيك، گران. خشتهاي با جلد زركوب!
جاي سيلي هنوز داغ است.