ایست‌گاه آزادی پیاده می‌شویم

 

تهران

از انقلاب تا آزادی

یکی از  روزهای مهر

 

 

راننده             آقا می‌شه شما عقب بشینی، این آقا جلو بشینه؟ شرمنده!

اشاره می‌کند به پیرمردی که پشت سرم ایستاده. کنار می‌کشم تا پیرمرد سوار شود. من هم می‌روم و عقب می‌نشینم. بعد از من، یک پسر و دختر جوان هم سوار می‌شوند. و راه می‌افتیم. دختر، چادری است و پسر، پیراهن ساده‌ی آبی‌رنگی پوشیده. از سر و وضع و لهجه‌شان پیداست که شهرستانی‌اند.

در دست پسر، یک پاکت بزرگ است ـ ازین‌ها که داخل‌ش عکس رادیولوژی است ـ که روی‌ش نوشته: کلینیک 16 آذر. به علاوه، یک دفترچه‌ی بیمه‌.

پسر اولی                  آقا! بی‌زحمت تأمین اجتماعی ما رو پیاده کن!

دختر اولی                 من که به‌ت گفتم بدخیمه. ... از اول‌شم می‌دونستم. تو زیر بار نمی‌رفتی. بفرما! حالا خیالت راحت شد؟

پسر آرام است. و ساکت. و سر به زیر.

دختر اولی                 هی گفتم بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده! حرف به خرجت نمی‌رفت که ماشالا! هی گفتی خودش خوب می‌شه! چیزی نیس! ... خوب شد؟ بیا! اینم نتیجه‌ش!

پسر آرام سر بلند می‌کند و یک نگاه، چهره‌ی برافروخته‌ی دختر را می‌نگرد.

دختر اولی                 حالا می‌خوای چی کار کنی؟ بیمه چقدشو می‌ده؟

پسر اولی                  نمی‌دونم. اون مرده که عصا داشت، تو مطب کنار من نشسته بود، می‌گفت بیمه این‌جور مرضا رو چیزی نمی‌ده. فهمیدی کدومو می‌گم که؟

دختر اولی                 آره بابا. ... [با نگرانی] هیچی‌شو؟

پسر اولی                  می‌گفت فقط یه راه داره. اونم این‌که خودت بری سازمان، پرونده‌تو بدی، اصرار کنی که ببرنش تو کمیسیون. شاید اون‌جا یه ‌کاری واسه‌ت بکنن.

راننده                       بفرما! اینم تأمین اجتماعی. پیاده می‌شین؟

پسر اولی                  بعله. ممنون. چقد می‌شه؟

راننده                      چارصد تومن.

آن‌ها که پیاده می‌شوند، بلافاصله یک پسر و دختر دیگر جای‌شان را می‌گیرند. پسر، یک تی‌شرت زردرنگ چسبان و کوتاه پوشیده. ازین‌ها که وقتی می‌پوشند ناف‌شان پیداست! چهره‌ی دختر ازین زاویه که من نشسته‌ام دیده نمی‌شود. اما او هم مانتوی کوتاه سیاهی پوشیده و چند حلقه‌ی بزرگ نقره‌ای رنگ، مشابه النگو، به دستش است. (بس‌که دست‌ش را در هوا تکان می‌دهد و حلقه‌ها صدا می‌کنند این را فهمیدم! البته!)

هنوز سوارنشده، دختر می‌پرسد:

دختر دومی                این نزدیکیا ایستگاه مترو کجاس؟

آن‌قدر صدایش بلند است که گمان می‌کنم لابد هدفونی، چیزی در گوشش است و صدای آهنگ باعث می‌شود موقع حرف‌زدن، داد بزند. ولی بعد می‌فهمم حدسم خطا بوده!

پسر، اول که سوار می‌شوند خندان است، اما همان اولین جمله‌ی دختر خنده را بر لبان پسر می‌خشکاند.

دختر دومی                دی‌شب مریم‌اینا خونه‌مون بودن. مامان می‌گفت با بابا تصمیم‌شونو گرفتن، می‌خوایم بریم تاجیکستان. مریم هم اگه خودش بخواد می‌تونه بیاد.

پسر دومی                 [با تعجب] برین کجا؟

دختر دومی                تا ـ جی ـ کس ـ تان!

پسر دومی                 خب کی برمی‌گردین؟

دختر دومی                هیچ‌وقت! واسه همیشه می‌ریم. اقامت دایم.

پسر دومی                 داری شوخی می‌کنی؟

دختر دومی                من دارم با خنده می‌گم؟! قیافه‌م به شوخی می‌خوره الان؟

پسر، پیداست، از شدت بهت نمی‌تواند حرف بزند. فقط ماتش برده به صورت دختر. و دختر هم با لوندی خاصی دارد ماجرا را شرح می‌دهد. به صدای بلند.

دختر دومی                اووو! نبودی ببینی! نوشی هم‌چین خوش‌حال شده بود! انگار تو ...ش عروسی بود! مرده‌شورشو ببرن!

بعد از چند ثانیه، بالاخره پسر بر خودش مسلط می‌شود. تردید هنوز به جانش است.

پسر دومی                 تو مطمئنی حالا؟

دختر دومی                آره بابا! مامان داشت واسه مریم می‌گفت، منم شنیدم. پرسیدم چی؟ گفت بار و بندیل‌تو جمع کن، می‌خوایم بریم تاجیکستان. خیلی راحت و ریلکس! گفتم مامان!! ...

دختر فریاد می‌کشد. احتمالا به همان بلندی که دی‌شب فریاد کشیده! راننده از داخل آینه برای چندمین بار به دختر نگاه می‌کند.

دختر دومی                گفت همینی که من می‌گم.  

پسر دومی                 آخه واسه چی؟ چی شد یهو؟

دختر دومی                هیچی! واسه درس حمیدخان!

صدای پسر، گرچه آرام است، اما از خشم می‌لرزد.

پسر دومی                 حمید؟!! هه! مورچه چیه که دیگه کله‌پاچه‌ش باشه! ... مگه الان درس نمی‌خونه؟

دختر دومی                نه بابا! ول کرد. غیرانتفاعی بود. ازین رشته مزخرفا. ولی مث این‌که اون‌جا تو چه می‌دونم کدوم دانش‌گاه بورس گرفته!

پسر پوزخند می‌زند. دختر هم.

دختر دومی                مامانه دیگه! همه‌ی فکر و ذکرش حمیده! من و مریم و نوشی اصلا واسه‌ش مهم نیستیم. از بچه‌گی همین‌طور بود! حمید قبله‌ی آمال‌شه! می‌خواد به همه‌چی برسه! می‌خواد ورزش‌کار بشه، تاجر بشه، استاد بشه، مهندس بشه. همه چی!

در صدا، می‌توانی نفرتی کهنه را ببینی. پشت چراغ می‌ایستیم.

محمد نوری               جان مریم!/ چشماتو واکن/ سری بالا کن/ بشیم روونه/ خونه به خونه/ شونه به شونه/ به یاد اون روزها/ ... نازنین مریم!/ وای! نازنین مریم!

صدا از پرشیای کناری است. دختر شیشه را پایین می‌کشد.

دختر دومی                وای! من خیلی این ترانه رو دوس دارم!

پسر در فکر است. سرش را انداخته پایین و در فکر است. آرام، زیرلب می‌پرسد:

پسر دومی                 حالا کی می‌رین؟

دختر هنوز در خلسه‌ی ترانه است. نمی‌شنود. پسر بلندتر می‌پرسد.

دختر دومی                هان؟

پسر دومی                 می‌گم حالا کی می‌رین؟

دختر دومی                انگار فروردین.

بعد با دست می‌شمرد.

دختر دومی                الان مهریم؟ ... خب، ببین! مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند. شیش ماه دیگه!

دست‌ش را می‌برد و سر پسر را می‌گیرد و به بالا، طرف صورت خودش می‌چرخاند. 

دختر دومی                چیه؟ چه‌ت شد؟

پسر دومی                 آخه این‌جوری که نمی‌شه! ما با هم قول و قرار گذاشتیم. حرف زدیم. پس من و تو چی؟

دختر دومی                چه می‌دونم؟ خب می‌خوای تو هم پاشو بیا تاجیکستان!

این را می‌گوید و بعد قهقهه می‌زند. خنده‌ی بدی است. بلند و هول‌انگیز. از آن‌ها که می‌شود مشمئزکننده نامیدشان.

پسر دوباره، مثل شکست‌خورده‌ها سرش را پایین می‌اندازد و به کف ماشین خیره می‌شود. دختر، که لابد فهمیده خنده‌اش بی‌جا بود، خودش را جمع و جور می‌کند.

دختر دومی                خب می‌گی چی کار کنم؟ فکر کردی واسه چی من از حمید و نوشی بدم میاد؟ واسه همین خودخواهیاشون. ... اصلا حق‌ته! چشمت کور! هی می‌گم بجنب! بجنب!  

پسر، آرام در فکر است. دختر دست می‌برد و دست‌بند حلقه‌ای دست راست پسر را به بازی می‌گیرد. انگار که بخواهد دل‌داری‌اش دهد.

دختر دومی                  این چیه دیگه بستی به دستت؟ هان؟

تقلا می‌کند که بازش کند. پسر به تندی دست‌ش را می‌کشد و مانع می‌شود.   

راننده                      شما می‌خواستین مترو پیاده شین؟ این ایستگاه آزادیه.

پیاده می‌شوند. سرک می‌کشم تا چهره‌ی دختر را ببینم. خیلی کنجکاو شده‌ام! می‌خواهم ببینیم صورت‌ش به تاجیک‌ها می‌خورد یا نه؟ یک لحظه می‌بینمش. نه؛ چشم‌هاش که بادامی نیست! (پس آن لهجه‌ی عجیب و غریب مال کجاست؟)

مسافران جدید سوار می‌شوند؛ سومین زوج! پسر، یک پیراهن آزاد و گشاد پوشیده. دختر را هم نمی‌بینم. (هنوز حواسم پیش آن قبلی است!)  بوی اودکلن غریبی می‌پیچد توی ماشین. از این بوهای گرم و تحریک‌کننده است. حالم بد می‌شود. شیشه را می‌کشم پایین.

پسر دستش را ‌انداخته دور گردن دختر، خودش را ‌چسبانده به او و سرش را ‌برده نزدیک گوشش. دارد به نجوا چیزی را تعریف می‌کند. صدایش مفهوم نیست. هرچه هم گوش تیز می‌کنم، بی‌فایده است! هرچه هست، خاطره‌ی شادی است. چون هرازگاه بلند می‌خندند. تعریف‌کردن پسر که تمام می‌شود، دختر به حرف می‌آید.

دختر سومی               ولی اصلا خوشم نیومد که رفتی با مهسا رقصیدی!

پسر، هم‌چنان خندان، شانه بالا می‌اندازد؛ که یعنی: بی‌خیال!

دختر سومی               بهرام کثافتو دیدی چه گندی بالا آورد؟ مرده‌شورشو ببرن! یه تیکه لجنه این پسره‌ی هیز عوضی!

پسر سومی                به‌ت گفتم که نرو تو دست و بالش. خودت رفتی. چشمت کور!

دختر سومی               وا! من نرفتم. اون عوضی خودش هی میفته دنبال آدم، موس موس می‌کنه!

پسر سومی                ولش کن! اون حالش اینه. مریضه بدبخت. اونقد خورده بود که حالش جا نبود! چیزی نمونده بود منو هم ...

این‌جایش را آرام نزدیک گوش دختر می‌گوید. دختر ریسه می‌رود. دستش را در هوا تکان می‌دهد.

دختر سومی               خفه‌شو کثافت!

پسر، بی‌خیال، هنوز می‌خندد. خنده‌ی دختر فروکش می‌کند.

دختر سومی               می‌گم مگه بابک با نازی شیرینی نخوردن؟

پسر سومی                چرا.

دختر سومی               پس دی‌شب که دور و ور سارا می‌پلکید!

پسر سومی                خب دیدی که؛ نازی نیومده بود. بعدم چی‌کارش داری؟ بذار بچه آزاد باشه!

آرام سر برمی‌گردانم تا زیرچشمی عکس‌العمل دختر را ببینم. یله داده روی شانه‌ی پسر و بی‌قید می‌خندد. باد می‌زند و شال قرمزش می‌افتد روی شانه‌هاش. هیچ تعجیلی برای بازگرداندن شال نشان نمی‌دهد. می‌گذارد زلف‌ها آزاد باشند.

راننده تند می‌کند و در شمال میدان، کنار تاکسی‌های خط شهریار می‌ایستد.

راننده                      بفرما! اینم «آزادی»! خوش اومدین!

آزادی بهتره یا میلاد؟ خاتمی بهتره یا قالیباف؟

 

تهران

صبح همين امروز

از ظفر تا کشاورز 

 

پيش خودم گفتم «خب حالا كه مجبور شدي دربست بگيري، عوضش مي‌شه تا خودِ دفتر رو كتاب خوند». چه‌ مي‌دانستم آن‌قدر خوش‌صحبت است كه موقع پياده‌شدن دلم بخواهد مسير طولاني‌تر مي‌بود!

*

من                    سلام. صبح‌بخير.

كيفم را مي‌گذارم صندلي عقب و خودم مي‌روم جلو مي‌نشينم. مي‌خواهم دست ببرم و جلد 6 «آتش بدون دود» را بردارم؛ داستان رسيده است به آن‌جا كه مُلا قليچ از آن قتل‌عام وحشتناك زنده مانده است؛ كه شروع مي‌كند.

راننده                 از مينا به ظفر رو يه‌طرفه كردن. از ديروز.

من                    جدي؟ خوب كاري كردن. پس واسه همينه كه ظفر اينقد خلوت شده.

راننده                 نه آقا! ‌كجاش خلوت شده! حالا 7 صبحه. پنج‌شنبه هم هس. عصري بيا اين‌جا تا به‌ت بگم خلوته يا نه. كيپ كيپ ماشين وايميسه!

من                    خب اين بساطم مال يكي دو ماه ديگه‌س. بعدش جمع مي‌شه و همه راحت مي‌شيم.

راننده                 خدا كنه! حالا اصلا جلو رفته كار؟

من                    بعله. من بعضي روزا تا سر ميردامادو پياده مي‌رم، مي‌بينم. تأسيساتشو ساختن. مي‌خواد ايستگاه بشه.

راننده                 پس ايستگاه قلهك چي مي‌شه؟

جواب نمي‌دهم. راست مي‌گويد؛ يعني دو تا ايستگاه به اين نزديكي مي‌گذارند؟

روي پل ميرداماديم و بالاخره سروكله‌ي حضرت ميلادخان از پشت ساختمان‌ها پيدا مي‌شود. به تيرچراغ‌هاي وسط پل، يكي در ميان، تراكت زده‌اند: «آغاز بهره‌برداري آزمايشي برج ميلاد در سال شكوفايي و نوآوري مبارك باد»!

من                    بالاخره افتتاح شد!

با تعجب به آسمان نگاه مي‌كند:

راننده                 چي؟

من                    همين برج ميلاد ديگه.

راننده                 آهان. پس گفتن آزمايشيه كه.

من                    باشه. ولي مهم اينه كه پروژه‌ش تموم شد و حالا ديگه شهرداري روزشمارشو برمي‌داره. ديگه بايد واگذاري‌هاش شروع شده باشه.

راننده                 واگذاري؟ هه! نه آقا! تموم شد رفت. همه مغازه‌هاشو به فك و فاميل و رفيق و آشناهاي خودشون دادن.

من                    چي بگم. ... گفتن تا آخر مهر بازديد ازش رايگانه.

راننده                 اِ؟ جدي؟

من                    آره. همين‌طوريش بليتش 15 تومنه!

راننده                 نه بابا! 10 تومنه. راديو گفت.

(بدجوري ضايع مي‌شوم!)

راننده                 ... ولي خيلي چيز خَفي‌يه! شلوغم مي‌شه. به‌ت قول مي‌دم. ملت واسه گردش‌گري هم شده مي‌رَن اون‌جا.

من                    آره! چند تا سالن سينما و كنفرانس و رستوران توشه.

راننده                 ولي ديگه دوره‌ي اين‌جور بُرجا تو دنيا تموم شده.

من                    كي گفته؟! همين ميلاد رتبه‌ش زير دهه تو دنيا!

راننده                 نه بابا! جون من؟

من                    بعله. تو روزنامه خوندم.

مي‌پيچيم داخل مدرس. بزرگراه پر است از بيلبوردها و بنرها و تراكت‌هايي كه افتتاح ميلاد را به ما «شهروندان عزيز» تبريك و تهنيت گفته‌اند. وسط يكي از بنرها درشت نوشته: «بر بلنداي همت»!

من                    يه جوريم ساختنِش كه از همه‌جاي تهران پيداس.

راننده                 پس چي؟! شما گلدسته‌هاي حرم امامو دقت كردي؟ از هرجاي تهران كه وايسي، شمال، جنوب، غرب، شرق، پيداس. همه‌جا هم درست روبه‌روته. دقت كردي؟

من                    راستش نه. تا حالا امتحان نكردم. ... ولي خوب شد. تهران بعد اين‌همه سال يه نماد مي‌خواس. چي بود اون برج آزادي؟!

راننده                 آخه به رشتيه مي‌گن برج ميلاد بهتره يا برج آزادي؟ مي‌گه: آزادي. مي‌گن: چرا؟ مي‌گه: آخه آزادي پاشو واز كرده ملت مي‌تونن برن زيرش، حال كنن! ميلاد چيه؟ همين‌طور راست رفته هوا؟!

مي‌خندد. من هم خنده‌ام گرفته.

راننده                 شنيده بودي؟ نه، جون من شنيده بودي؟

من                    نه. نشنيده‌ بودم. جالب بود!

با اين‌كه 7 صبح است و با اين‌كه پنج‌شنبه است، ولي ترافيك صبحگاهي مدرس سر جاش است. و البته روان. يك دست‌انداز غيرمترقبه‌، جهت بحث را عوض مي‌كند.  

راننده                 ولي چه سوتي‌اي داد ديشب اين قُزبيت جلوي ابومسلم!

با خودم مي‌گويم: «قزبيت؟! كدوم قزبيت؟» ولي خودم را از تك و تا نمي‌اندازم.

من                    چي شد مگه؟

راننده                 هيچي ديگه. سوراخش كرد! ابومسلم سه تا به‌ش زد!

من                    نه نديدم.

بالاخره خودش به دادم مي‌رسد.

راننده                 ديگه اين پرسپوليس، پرسپوليس نمي‌شه!

من                    ابومسلم هم خب تيم قوي‌ايه! خداداد مربي‌شه ديگه. آره؟

راننده                 آره، خداداده. دهن‌سرويسا خيلي خوب بازي كردن!

من                    حالا افشين قطبي چه بهونه‌اي داشت؟

راننده                 ديروز كه منگ بود!‌ حالا تازه مي‌خواد بگه.

اشاره مي‌كند به راديو كه دارد اخبار ورزشي مي‌گويد.

راننده                 ولي تو همين بازي يه گل كريمي زد به ابومسلم؛ عالي!

من                    تو دِربي هم گل قشنگي زد به استقلال!

(كسي در درونم مي‌گويد: آخه تو كه موقع مسابقه خواب بودي از كجا مي‌دوني؟) 

راننده                 آره. داره دوباره اعتبارشو بالا مي‌بره.

من                    خب آخه اينا مي‌بينن بيان ايران بيش‌تر به‌شون عزت و احترام مي‌ذارن. به نفع‌شونه.

با تعجب، نگاهي فقيه اندر سفيه به من مي‌كند.

راننده                 نه آقا! كجاي كاري؟ اينا بارشونو بستن كه ميان ايران. مث اين مي‌مونه كه من شما رو سوار كنم، يه سرويس ببرم يه جايي، شمام پنجاه‌هزار تومن به‌م بدي! خب ديگه وقتي برمي‌گردم ديگه اصلا به اين مسافراي كنار خيابون نيگا نمي‌كنم. مگه واسه تفريح!

(دوباره كسي در درونم مي‌گويد: پسر! آخه تو كه تو فوتبال هيچ سر رشته‌اي نداري واسه چي خودتو مي‌اندازي وسط و اظهارنظر مي‌كني تا اين‌طور كنِفِت كنن؟!)

من                    ولي خيلي پول تو اين فوتبال خرج مي‌شه ها!

راننده                 اوووووه! كجاشو ديدي؟ ... آقا!‌ حالا بذار اينو واسه‌ت بگم. ما همين چند روز پيش همين جايي كه شما نيشستي يه آخونده رو سوار كرديم. برديمش رجايي‌شهر، يه مراسم ختم و بعدم برش گردونديم. اسمش حاج‌آقا قليچ‌خاني بود...    

(چه اتفاق جالبي!‌ «حاج‌آقا قليچ‌خاني!» اگر به جاي اين حرف‌ها كتابم را مي‌خواندم هم باز به اين اسم برمي‌خوردم: «مُلا قليچ»!) 

مي‌رسيم به كريم‌خان. زير پل، كنار خيابان، چهار پسر جوان به شدت مشغول كتك‌كاري اند. يك دختر هم مدام دارد يكي‌شان را مي‌كشد و فرياد مي‌زند: «ولش كن! ولش كن!» بدجوري دعواشان شده. به كل از فكر قليچ‌ها بيرون مي‌آييم. يكي‌شان كه درشت‌هيكل‌تر از بقيه است دو دست‌ش را انداخته دور گردن آن يكي و دارد فشار مي‌دهد. صورت حريف‌ش سرخِ سرخ شده! عابران و رهگذران هم آرام آرام، البته با حفظ حريم چهار ـ پنج متري، حلقه‌ي ناظران را شكل مي‌دهند.

راننده                 اِ اِ اِ! ناكس چه بد مي‌زنه! ... ملتم هم واستادن نيگا مي‌كنن! انگار تماشاخونه‌س! من اگه بودم مي‌رفتم جلو يكي شترق مي‌خوابوندم تو گوش پسره‌ي [...]كِش!

آرام از كنارشان مي‌گذريم. راننده اما هنوز از داخل آينه پيگير ماجراست.

راننده                 بي‌شرف هنوز داره مي‌زندش. مي‌بيني؟

از داخل آينه‌ي راست ماشين نگاه مي‌كنم.

من                    آره. ول‌كن نيس. مي‌كُشدِش آخر.

راننده                 البته ما كه نمي‌دونيم ماجرا چيه. شايدم حق داشته باشه. شايد پسره دراومده يه متلكي حواله‌ي دختره كرده باشه. الله عالم.

من                    بگذريم. حاج‌آقا قليچ‌خاني رو مي‌گفتي.

راننده                 هان، آره. بردمش مراسم ختم. حالا بگو ختم كي بود؟

منتظر جواب من نمي‌ماند.

راننده                 ختم پدرزنِ داداش احمدي‌نژاد! چيه اسمش؟

من                    حاج داود.

راننده                 آباريكلا! حاج داود احمدي‌نژاد. نمي‌دونم ديديش تا حالا از نزديك يا نه؟ كپي‌يه داداشي اس. مو زنه!

من                    آره. فقط پيرتره. انگار چهل سال ديگه‌ي احمدي‌نژاد!

راننده                 خيلي هم آدم ساده و خاكي‌اي به نظر مي‌اومد. وايساده بود دم در. ختم تو يه مسجد بود، بزرگ! بگم اندازه‌ي سه تا اين ميدون!

اشاره مي‌كند به ميدان ولي‌عصر كه حالا رسيده‌ايم به‌ش. (و با اين‌همه تبليغ بهتر است نامش را بگذارند «ميدان تك‌ماكارون»!)

راننده                 ... خيلي بزرگ بود! همه‌ش هم پر شده بود. ديگه از وزير و وكيل و سردار هر كي رو مي‌خواستي اومده بود. بيرون مسجدم هم همين‌طور رديف، ماشيناي آخرين مدل، شيك، همه هم لامصب مشكي.

من                    لابد همه هم پلاك سياسي؟

راننده                 نه اتفاقا! همه از دَم: تهران 11.

(اين شد 3 تا!)

راننده                 خلاصه آقا! ما حاج‌آقا رو پياده كرديم و رفتيم قاطي محافظا واستاديم به تماشا. همه رييس رؤسا يكي يكي اومدن. اين شيخ‌الاسلام رييس دفتر رييس‌جمهورم با كلي همراه اومد. تو اين هير و وير، يهو ديديم افشين قطبي هم سر و كله‌ش پيدا شد! يه محافظ هم داشت.

من                    افشين قطبي؟!

راننده                 آره. حالا اگه گفتي چرا اومده بود؟ چون پسر اون پدرزن حاج‌داود، كه تحريري باشه، تو هيأت‌مديره‌ي پرسپوليسه.

من                    آهان! پس كاشاني و مصطفوي هم اومده بوده لابد.

راننده                 بعله. اونا كه حتما اومده بودن. حاج‌آقا بعد كه اومد سوار شد گفت ديدي قطبي اومد؟ گفتم آره. گفت به بچه‌ها گفتم زود دَكِش كنن بره! از نظر سياسي مشكل ايجاد مي‌شه تو مراسم.    

من                    مشكل سياسي؟! قطبي؟!

راننده                 والا منم مونده بودم حيرون. نپرسيدم چرا.

من                    حالا كي بود اين حاج‌آقا؟

راننده                 ازون كُلُفتا بود! معاون دادگستري كل يا يه همچه چيزي. ولي از حق نگذريم آخوند باحالي بود. تا سوار شد عمامه‌شو ورداشت گذاش صندلي عقب، گفت: بذار به خاطر من امروز فحش نخوري! بعدم اين پاكته رو اين‌جا ديد ...

اشاره مي‌كند به داشبورت: يك پاكت ونستون لايت و يك فندك آن‌جاست.

راننده                 ... گفت مال توئه؟ گفتم مگه به جز من كس ديگه‌اي تو اين ماشين هس؟ خنديد و گفت مي‌شه يه نخ تفريحي بزنيم؟ گفتم صاب‌اختيارين! تا بريم و برگرديم دو نخ كشيد! بعدم موقع پياده‌شدن سه هزارتومن داد گفت اينم پول دو نخ سيگارت. البته پول كرايه‌ش هم خدايي تمام و كمال داد ها! يه وقت بي‌انصافي نشه!

خنده‌ام مي‌گيرد.

من                    خب بنده خدا كه گناه نكرده، آخوند شده!

پنجره را مي‌كشم پايين.

من                    راستي خود احمدي‌نژاد هم اومده بود؟

راننده                 نه! نيومد! تعجبي بود.

من                    شايدم از درِ پشتي يه دقيقه اومده و رفته.

راننده                 نه. مطمئنم. نيومد.

من                    خب شايد تو مجلس ختم قبلي اومده بوده.

راننده                 كدوم قبلي؟! اين مجلس سوم بود. ديگه قبلش كه مجلس ختم نيس.

(خب؛ با آن سوتي‌هاي قبلي تا اين‌جا مجموعاً مي‌شود چهار چراغِ خاموش! ديگر دارم game over مي‌شوم!)

راننده                 به مجلس شب هفت هم نمي‌رسه. چون تهران نيس.

من                    كجاس مگه؟

راننده                 رفته سفر استاني. به گمونم خراسان شمالي.

من                    آهان! خبر نداشتم. ديگه يه دور ايرانو تابيد، اينم دور دومشه.

حالا ديگر فرصت كاملا مناسب است كه آن سئوال اصلي را بپرسم.

من                    به نظرت دور بعد رأي مي‌آره؟

چند ثانيه‌اي در سكوت به دقت به روبه‌رو خيره مي‌شود و بعد متفكرانه و مطمئن، ابروها و سرش را به نشانه‌ي نه بالا مي‌برد.

من                    پس كي مي‌آره؟

راننده                 خاتمي مي‌آد. مطمئن باش!‌ همين حاج‌آقا قليچ‌خاني مي‌گفت. البته قاليبافم مي‌آد. رأي هم مي‌آره.

من                    پس بالاخره چي شد؟ اگه بين احمدي‌نژاد و خاتمي و قاليباف رقابت بشه كي مي‌بره؟

راننده                 من مي‌گم قاليباف.

من                    جدي مي‌گي؟ يعني حتا از خاتمي هم بيش‌تر؟

راننده                 آره. محبوبيتش خيلي بيش‌تر از اون دوتاس بين مردم! ببين چقد تو اين شهر كار كرد، چندتا پروژه‌ي كَلونو به نتيجه رسوند، چقد خيابون و پل و بزرگراه و برج! اون‌وقتشم كه تو نيروي انتظامي بود خيلي كار كرد. اين لباس فرماي جديد، اون 110، ...

يك الگانس پليس آرام ازمان سبقت مي‌گيرد.

راننده                 ... همين الگانسا، اصلا نگاه ملت به پليس عوض شد.

اين چراغ خطر سرِ كارگر ـ كشاورز بد چراغي است! وقتي آدم عجله دارد، قرمزش يك سال طول مي‌كشد. ولي حالا كه آدم دلش مي‌خواهد بحث را ادامه دهد و بيش‌تر تحليل‌هاي سياسي آن مرد را بشنود، زود سبز شده!

ديگر مي‌رسيم دمِ ساختمان دفترمان. اسكناس پنج‌هزار تومني نو و تازه است. مي‌گيردش و آرام مي‌بوسد و بر چشم مي‌گذارد.

راننده                 دشتِ اوله! ايشالا دستت پُربركت باشه! يا علي!        

شهر در دست اراذل و اوباش

تهران

از سيدخندان تا انقلاب

مهر 1387

 

راننده                 سگ‌مصب! چقد چراغ‌ش طولانيه!

با دست‌مال‌ش، عرقِ گردن‌ش را خشك مي‌كند.

ـ آقا! از شریعتی تا سیدخندان کرایه چنده؟ از پل صدر.

لهجه‌اش داد مي‌زند كه بچه‌مشهد است. تي‌شرت زرد نيم‌آستيني پوشيده. راننده متعجب از این سئوال بی‌جا، مِن و مِنی می‌کند.

راننده                 چارصد، سیصد. همین حدودا می‌گیرن.

پسر سري تكان مي‌دهد و به تأسف آه مي‌كشد.

مشهدي              یارو از من هزار و دویست تومن گرفت!

همه برمي‌گرديم طرف‌ش. من ـ كه طرف راست‌ش نشسته‌ام ـ و آن جوان كت و شلواري ـ‌كه طرف چپ‌ش نشسته ـ و حتا راننده. همه برمي‌گرديم طرف‌ش؛ الا پسر ريش‌پروفسوريِ صندلي جلو. راننده کم مانده است بکوبد به ماشین جلویی. با صدای بلند، توأم با خشم و تعجب می‌گوید:

راننده                 هزار و دویست تومن؟!! عجب مادر...‌ای بوده! ... اي بابا!

نچ‌نچ مي‌كند و از آينه زل مي‌زند به چشم‌هاي پسرك مشهدي.

راننده                 من خیلیا رو دیدم که تو اون مسیر دودَر شدن.

جوان كت و شلواري شيشه را مي‌كشد بالا. لابد براي آن‌كه صداي‌ش به‌تر شنيده شود.

كت‌وشلواري        آخه یه چیز احمقانه‌ای تازگیا باب شده. می‌گن طرف شهرستانی‌يه. می‌دوشنِش!

راننده همان‌طور که ماشين را هدايت مي‌كند داخل خرمشهر (يا همان  آپادانا)، خودش را دراز می‌کند و با دست راست محکم چندبار می‌کوباند روی برچسب زردرنگی که گوشه‌ي شیشه‌ی جلوی ماشین‌ش چسبانده شده و روی‌ش نوشته: «سیدخندان ـ راه‌آهن 500 تومان».

راننده                 شوما هروقت سوار شدی این اتیکتو نیگا کن! اگرم طرف زرت و پرتِ زيادي کرد، خواس بیش‌تر بگیره، یقه‌شو بچسب! بگو خواهرجـ...! واسه چی می‌خوای زیادتر بگیری؟ هان؟!

جوان كت و شلواري پوزخند مي‌زند.

كت‌وشلواري        اي آقا! شمام چه دل‌ت خوشه! يه چيز مي‌گيا! یکی از اقوام ما همین چند وقت پیش سوار شده بود واسه آریاشهر. طرف یه ذره راهو دو و پونصد ازش گرفته بود! برده بودش تو اتوبان بی‌خودی چرخونده بودش! بعدم پیاده‌ش کرده بود!

راننده                 [با تعجب] نه بابا!

كت‌وشلواري        دزد شدن ملت به خدا! بدوضعيه!

راننده از پنجره به بيرون تف مي‌اندازد.

راننده                 حالا اینو بشنو! دو روز پيش یه مسافر زن سوار کردم واسه‌م تعریف کرد. می‌گفت من تو پاسداران، از بانک ملی اومدم بیرون، یه صد و بیست تومني هم دستم بود. یه پیکانه جلوم واستاد. سوار شدم. جلو، یه زنه کنار راننده نشسته بود، عقبم من کنار پنجره بودم و دوتا مرد هم کنار دستم. یهو راننده‌هه گفت اگه همه می‌خوان سدخندان پیاده شن من بزنم از اتوبان برم. همه گفته بودن نه ما می‌خوایم خود سدخندان پیاده شیم...

در همين اثنا يك تاكسي زردرنگ كه از طرف چپ ما در حال سبقت‌گرفتن است، سرعت‌ش را كم مي‌كند و به ما نزديك مي‌شود.

راننده‌ي تاكسي زردرنگ                 مخلصِ داش‌مِتي خودمون!

راننده سرش را از پنجره بيرون مي‌برد و داد مي‌زند.

راننده                 خيلي سالاري!

جوري داد مي‌زند كه نزديك است پرده‌ي گوش‌م پاره شود! بعد با سرفه‌اي گلوي‌ش را صاف مي‌كند و روايت ماجرا را از سر مي‌گيرد.

راننده                 داشتم مي‌گفتم. خلاصه، یارو می‌زنه تو اتوبان. یهو زن جلویی‌يه می‌گه آقا من جام ناراحته، می‌شه یه گوشه وایسی من برم عقب؟ يارو وای می‌سه، زنه میاد عقب، کنار این مسافره می‌شینه. یکی از مردا هم می‌ره جلو. می‌گفت تا پیچید تو اتوبان، یه کم که گذشت یهو دیدم این مرد این‌وریه یه قداره درآورد به این بزرگی!

فرمان را ول می‌کند تا با دو دست طول قداره را نشان دهد. از داخل آینه به جوان كت و شلواري که مخاطب اصلی‌ش است نگاه می‌کند. ماشین برای چند لحظه از مسیر منحرف می‌شود که سریع به دادش می‌رسد.

راننده                 می‌گفت این قداره رو گذاشت رو کمرم.

با دستِ راست، گودی کمرش را لمس می‌کند.

راننده                 گفت یالا هرچی پول و طلا داری اِخ کن بیاد تا تیکه‌تیکه‌ت نکردیم! حالا نگو این پدرسگا باهم یه باند بودن همه‌شون!

جوان كت و شلواري با تعجب مي‌گويد «نه! تو رو قرآن!». پسر مشهدي هم نچ‌نچ مي‌كند. جوان ريش‌پروفسوري هنوز ساكت است و مشغول روزنامه‌خواني است. وقتي سوار مي‌شدم ديدم؛ «اعتماد ملي» بود. راننده که خود را یکه‌تاز میدان می‌بیند، به شكل تابلويي پیاز داغ‌ش را زیاد می‌کند.

راننده                 تازه قدارهه هم خونی بوده! ... من و شومام باشیم پاپیون می‌کنیم! چه برسه به اون ضعيفه‌ي بدبخت! ... آقا! می‌گفت من زرد کرده بودم و يه ريز می‌لرزیدم. هرچی پول داشتمو با دست‌بند و گردن‌بند و انگشتر و النگوها و گوش‌واره‌هامو وا کردم و دادم دست‌ش...

حالا رسیده‌ایم پشتِ چراغ قرمز مطهری (يا همون تخت‌طاوس).

راننده                 بعد اون زنه به‌ش گفته بوده یه نیش ترمز می‌کنیم، تا سه می‌شمارم، می‌پری پایین. یارو رو همون‌جا ولش کرده بودن به امونِ خدا و گازو گرفته بودن و ها برو که رفتی!

كت‌وشلواري        عجب!

راننده دور دهن‌ش را پاك مي‌كند.

راننده                 حالا این‌جاشو گوش کن! زنه می‌گفت رفتم پاس‌گاه، تو شاپور، که شکایت کنم...

چراغ سبز شد. دنده جا نمی‌رود. عقبی‌ها بوق می‌زنند. راننده اما با حوصله حین تلاش، روایت‌گری‌ش را ادامه می‌دهد.

راننده                 می‌گفت افسره دراومده گفته خانوم تو این مسیر، هشتاد ـ نود تا باند دارن همین کارو می‌کنن. ما تا حالا تونستیم دوازده‌تاشونو بگیریم! بی‌خود پیِ پول‌ت نباش!

از آينه به ما ـ عقبي‌ها ـ نگاه مي‌كند و سر تكان مي‌دهد.

راننده                 مي‌فهمي؟ حالا خودت حساب کن تو مملکت چه خبره!

هر دو بغل‌دستي‌هام كماكان نچ‌نچ مي‌كنند. راننده سيگاري آتش مي‌كند.

راننده                 به مولا قسم! اینو با چشای خودم دیدم. موازی سهروردی یه خیابونه، نمی‌دونم بلدی یا نه، وقتی سهروردی شلوغه، ما می‌زنیم از اون می‌ریم. خلوته. یه روز عصر، طرفای ساعت 3 دیدم دوتا موتوری این سرِ خیابون واستادن، دوتام اون سر. یه یارو رو وسط کوچه گرفتن زیر مشت و لگد. طرف شاشیده بود به خودش از ترس! خوب که زدنش، کیف‌شو به زور از دست‌ش درآوردن و زدن به چاک! هرچی یارو هوار می‌کشید هیشکی به دادش نمی‌رسید! انگار نه انگار! خلق‌الله به ...‌شونم نمي‌گرفتن!

كت‌وشلواري        تهران این‌جوریه آقا! تو شهرستان ملت می‌رن کمک.

پسرك مشهدي به غيرت‌ش برمي‌خورد انگار. نچ‌نچی می‌کند و وارد گود می‌شود:

مشهدي              نه؛ تو مشهدم همین‌طوره. نمی‌دونم آزادشهر مشهدو بلدین شما یا نه؟ همین چند هفته پیش یه دختره از بانک دراومد، موتوریه پیچید جلوش. انداخت‌ش تو جوب، اِنقد زدش، اِنقد زدش که خونین و مالین شد. از آخرم کیفو از دست‌ش کشید و رفت. همه وایساده بودن نیگاش می‌کردن. کسی جلو نمي‌رفت.

راننده                 نه آقا! قبلَنا می‌کردن، حالا دیگه کسی دخالت نمی‌کنه. تو کشتارگاه یادمه کیف یه یارو رو زدن، دوتا جوون موتوری اون‌جا بودن، گذاشتن دنبال دزده. تو یه کوچه خِفت‌ش کردن، طرف قمه درآورد، صاف کرد تو شیکم یکی‌شون. در جا مُرد! بی‌خود و بی‌جهت! مفتِ مفت. حالا خون‌ش گردن کیه؟ هان؟

کسی پاسخی نمی‌دهد. كسي پاسخی ندارد که بدهد. مسابقه‌ي تعريف خاطرات اكشن شروع شده!

مشهدي             تو بازار رضا چار نفر رفتن، 23 کیلو طلا رو تو روز روشن دزديدن و در رفتن. کِلاش دَس‌شون بود. مردمم راهو براشون وا کردن!

راننده                 حق دارن خب. واسه چی برن جلو؟ قیمه قیمه می‌کنن ...كِشا!

كت‌وشلواري        چند ماه پیش اون بانکه بود تو امیرآباد، روبه‌روی کوی دانش‌گاه، ریختن تو بانک پولا رو زدن. چارتا سربازِ زپرتي خيرِ سرشون اون‌جا نگه‌بان بودن، سه‌تاشون نرفتن جلو. ولی یکی‌شون دیوونه‌گی کرد و رفت. با گلوله زدن وسط سینه‌ش. مُرد!

راننده                 نه بابا! نشنيده بودم.

كت‌وشلواري        بعله، پس چي؟ آقا! به نظر من تو این شرایط این‌جور دخالتا احمقانه‌س. آخه به تو چه؟ پول دولتو دارن می‌دزدن. مال تو كه نيس! بذار بدزدن خب. تو رو سَنَنه؟

راننده                 آقا مردم ترسو شدن! نیگا کن! گرونی داره بی‌داد می‌کنه، ولی نه یه تظاهراتی، نه یه تحصنی، هیچی! خ...های ملتو کشیده‌ن! خ...دار دیگه نیس. البت بگما؛ بیش‌ترشون بادَن، هیچی نیستن.

حالا دیگر رسیده‌ایم به ولی‌عصر (يا همان ولي‌عهد؟!). نگاه‌م روی ماشین گشت ارشاد کنار میدان قفل می‌شود. دوتا افسر زن جوان دارند يك دختر بدحجاب را به داخل ماشين هدايت مي‌كنند. خلق‌الله هم ايستاده‌اند به تماشا. انگار تياتر خياباني است! پيش خودم مي‌گويم: «خودمانيم! نكند واقعاً كشيده باشند!» خنده‌ام مي‌گيرد. پسر مشهدي برمي‌گردد طرف‌م و با تعجب نگاه‌م مي‌كند.  

كت‌وشلواري        آقا بهت قول می‌دم اگه مردم دو سه تا تظاهرات و تحصن می‌کردن اوضاع این‌جور نمی‌مونه. مجبور می‌شن عوض کنن.

راننده                 می‌دونم. جنگ میشه. اگه این بلوچستان شورش بشه یا کردستان، ديگه هيچي.

پسرِ ريش‌پروفسوري بالاخره بي‌خيال خواندن «اعتماد ملي» مي‌شود و سكوت را مي‌شكند.

ريش‌پروفسوري                بلوچستان که همه‌شون قاچاق‌چی شده‌ن. بخار ازشون بُلَن نمی‌شه!

راننده                 راس می‌گه. همه رو باج‌خور کرده‌ن که جیک‌شون در نیاد. از اون‌ور بلوچستانو، از این‌ورم کُردا و تُرکا رو. باج می‌دن به‌شون تا خودشون سر كار بمونن.

كت‌وشلواري        مردم می‌ترسن خب. حساب‌شو بکن اگه طرفو بگیرن بندازن‌ش زندون، کی می‌خواد به دختر ـ پسرش برسه؟ به هزار راه ممکنه بیفتن.

راننده                 مگه همين چن وقت پيش نبود، 30 نفرو اعدام کردن؟ گفتن اراذلن!

جوان كت و شلواري حسابي عصباني شده است. صورت‌ش سرخِ سرخ شده. خيز برمي‌دارد به طرف جلو.

كت‌وشلواري        دروغ می‌گن! از کجا معلوم؟ اینا سیاسیا رُ به اسم اراذل می‌کُشن. اتفاقا اینا اراذل و اوباشو نیگر می‌دارن واسه روز مبادا. آقا! من خب دانش‌جوی دانش‌گاه تهران‌م دیگه، تو کوی دانش‌گاه می‌بینم چه خبره. فکر می‌کنی این انصار حزب‌الله کیا بودن؟ من می‌دیدم‌شون دیگه. یه مُشت لات و لوت! همه‌شون لاتای ورامین و شهرری. لاتای جنوب‌شهر.

راننده                 آره؛ همین سعید عسگر بچه‌محل خود ما بود!

مي‌پيچد داخل 16 آذر (يا همان ... نمي‌دانم!).

كت‌وشلواري        آقا! این لاتا یه جوری حمله می‌کردن که آدم می‌گرخید!

راننده                 بدبخت اين دانش‌جوها!

دانش‌جو كه مي‌گويد تازه يادم مي‌افتد كه براي يك كار اداري بايد برم معاونت دانش‌جويي.

خودم                 بي‌زحمت پشت اون پرشيا من پياده مي‌شم. 

و ما ادریک ما لیله القدر!

تهران

از شريعتي تا گيشا

واپسين روزهاي تابستان 87

شب قدر

 

 

از خانه كه بيرون مي‌زنم، آرامشِ شب مي‌دود زير پوست‌م. بي‌خيال تاكسي مي‌شوم و تصميم مي‌گيرم تا سرِ ميرداماد را پياده بروم. شب، شبِ معمولي نيست. شب، شبِ قدر است. حيف است به صداي بوق ماشين و هياهوي بولدوزرهاي مشغولِ خاك‌برداريِ شريعتي بگذرد. هدفون را به گوش‌هام مي‌گذارم و يكي از آن تلاوت‌هاي محبوب‌م را play مي‌كنم: حجرات ـ ق. و شحات انور مي‌آغازد.

شحات               بسم الله الرحمن الرحيم

مي‌پيچم داخل آبان. روي تلي از شن، كسي خوابيده‌ است. پتوي پلنگيِ صورتي‌رنگِ چرك‌مُرده‌اي روي سرش كشيده و به پهلوي راست خوابيده. زن است يا مرد؟

شحات               يا ايها الناس إنا خلقناكم من ذكر و انثي و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا

حالا ديگر رسيده‌ام سرِ ظفر. شريعتي خاموش است. هم چراغ‌هاش و هم مردم‌ش. تنها كارگران مترو بيدارند. اما نه؛ جلوتر كسِ ديگري هم بيدار است انگار. مردي دارد تل آشغال‌هاي داخل جوي را مي‌كاود. آرام از كنارش رد مي‌شوم. يك ظرف يك‌بار مصرف و مقداري غذاي ته‌مانده كه نمي‌توانم بفهمم چيست. دارد يك كيسه‌ي نانِ خشك را زير و رو مي‌كند. حتا در اين نور كم هم مي‌شود سبزي كپك روي تكه‌نان‌ها را ديد. حال‌م بد مي‌شود.

شحات               إن أكرمكم عند الله أتقاكم إن الله عليمٌ خبيرٌ

قدم تند مي‌كنم تا از كنار آن دو كارگر افغاني كه دارند از پشت شيشه‌ي مغازه، قيمت آن مبلمان يشمي‌رنگ را مي‌خوانند بگذرم. ترسِ بي‌دليلي به جان‌م ريخته. موبايل يكي‌شان زنگ مي‌خورد. يك آهنگِ عربيِ تُند.

شحات                           قالت الأعراب آمنا قل لم‌تؤمنوا و لكن قولوا أسلمنا و لما يدخل الإيمان في قلوبكم

مي‌رسم سرِ ميرداماد. خبري نيست. دو سه ماشين به اميد «دربست»‌شنيدن از من، جلوي پا‌م ترمزي مي‌كنند و بعد مي‌روند. بالاخره يك پرايد مي‌ايستد.

من                   ونك؟

سوار مي‌شوم.

شحات               إنما المؤمنون الذين آمنوا بالله و رسوله ثم لم يرتابوا                  

نزديك پمپ‌بنزين، يك مرد جوان هم‌راه يك پيرزن دست تكان مي‌دهند. مي‌ايستيم.

مرد                   دربست.

راننده                 كجا؟

مرد                   ستارخان؟

راننده دودل به من نگاه مي‌كند. خيال‌ش را راحت مي‌كنم.

من                   طوري نيس. از چمران كه بري منم پل گيشا پياده‌ مي‌شم.

راننده                 بياين بالا!

مرد                   چند؟

مهلت نمي‌دهد قيمت پيش‌نهادي راننده را بشنود. سه‌انگشت‌ش را در هوا تكان مي‌دهد.

مرد                   سه تومن! فقط. بيش‌تر نمي‌دم. مي‌بري؟

لحن‌ش كمي خشن است و خشك. صداي‌ش از آن‌هاست كه گوش را خراش مي‌دهد. از همان دو سه كلمه‌ي اول اين را فهميدم. نياز نبود ماجراهاي بعدي پيش آيد.

راننده مي‌پذيرد. و  سوار مي‌شوند.

شحات               قل أتعلمون الله بدينكم

اول، حرف‌زدن‌شان آرام است. يعني سعي مي‌كنند آرام باشد. اما هنوز به پايتخت نرسيده‌ايم كه مرد، اولين فرياد را سرِ پيرزن مي‌كشد.

مرد                   خفه شو! گفتم خفه شو!

خفه نمي‌شود. آرام زنجموره مي‌كند. پيرزنانه مي‌نالد. متضرعانه التماس مي‌كند. خرد مي‌شود. حقير مي‌شود. ضعيف‌ مي‌شود. ضعيف‌تر. باز هم.

و من با اين‌كه روي صندلي جلو نشسته‌ام و تنها مي‌شنوم‌شان، تمام اين روند را مي‌فهمم؛ مي‌بينم؛ با گوش. و شايد راننده هم. يكي از گوشي‌ها را از گوش‌م درمي‌آورم تا به‌تر صداشان را بشنوم. حالا ديگر رسيده‌ايم به نيايش. دوباره ترس ‌دويده است به جان‌م.

شحات               و الله يعلم ما في السماوات و ما في الارض و الله بكل شيءٍ عليم

پيرزن                تو رو به خدا! امشب نه! بيا برگرديم!‌ بيا! غلط كردم كه گفتم به‌ش.

مرد سرفه مي‌كند؛ به سختي. مرد مي‌غرد؛ به شدت.

مرد                   نبايد گوشيو به‌ش مي‌دادي! هرچي گفتم نده به‌ش، حرف به گوش‌ت نرفت كه نرفت. حالا ديگه دير شده. يه غلطي كردي، ديگه بايد پاش واستي.

پيرزن                گُه خوردم. مي‌دونم. اشتباه كردم. تو بزرگي. بيا بريم.

موبايل مرد زنگ مي‌خورد. صدا آشناست. يكي از آهنگ‌هاي هايده است.

شحات               إن الله يعلم غيب السماوات و الارض و الله بصيرٌ بما تعملون

مرد                               چيه؟ ... آره... آره فهميدم... دارم مي‌رم سروقت‌ش... نه. چيزي نيس. نترس!

پيرزن                كيه؟ فرزانه‌ست؟ تو رو خدا گوشي رو بده به‌ من باش حرف بزنم. تو رو خدا.

مرد پرخاش مي‌كند.

مرد                   دِ بتمرگ سر جات! ...

شحات تكرار مي‌كند.

شحات               و الله بصيرٌ بما تعملون       

مرد ادامه مي‌دهد.

مرد                   نه با تو نبودم؛ بگو...

پيرزن خم شده است به طرف جلو. دست‌ش را مي‌زند بر شانه‌ي من. برمي‌گردم طرف‌ش. صورت‌ش را زير نور گذراي چراغ‌هاي وسط خيابان مي‌بينم. تكيده است و پرچين. به آساني مي‌تواني اضطراب و ترس و نگراني را در آن ببيني. گره روسري‌ش شل شده. موهاش بيرون ريخته. آشفته است. خيلي آشفته.

پيرزن                آقا! شبِ قدر امشبه يا فردا؟

من                   امشبه!

انگار خبر بدي داده باشم‌ش. مي‌نالد.

پيرزن                يا امام رضا! يا فاطمه‌ي زهرا! يا علي‌! خودت به داد ما برس! تو رو به قرآن!

شحات               ق و القرآن المجيد

مي‌نالد. مي‌گريد. و به نجوا مناجات مي‌كند.

مي‌پيچيم داخلِ چمران

پيرزن                خدايا! ‌تو رو به اين شب عزيزت! تو رو به زهرا!

جوري مي‌نالد كه دل آدم كباب مي‌شود. خدايا!‌ چه خبر است امشب؟! مي‌ترسم.

شحات               بل عجبوا أن جائهم منذرٌ منهم        

مرد                   خيله خب! باشه... بعدا زنگ‌ت مي‌زنم.

صداي روشن‌كردن كبريت مي‌آيد و بلافاصله بعد هم دودِ سيگار فضا را پُر مي‌كند. شيشه را مي‌كشم پايين. خنكاي شب از احساس خفه‌گي مي‌رهاندم. مرد سرفه مي‌كند. من هم. 

پيرزن                تو رو خدا بيا برگرديم. لااقل امشب نه. فردا برو. تو الآن عصباني‌اي. الآن اعصاب‌ت سر جاش نيس. تو رو به اين شب عزيز.

مرد                   گفتم خفه شو!

پيرزن                بذار من زنده بمونم! تو رو خدا!

مرد                   نترس!‌ تو زنده مي‌موني. مث سگ!

مرد سرفه مي‌كند. بوي سيگار مي‌آيد. «بوي حادثه مي‌آيد.*» بوي نزاع. و شايد بوي خون.

شحات              أءذا متنا و كنا ترابا ذلك رجع بعيد

پيرزن                يا امام رضا! دست‌م به دامن‌ت! يا عباس! يا حسين! آقا!‌ امشب به من رحم كنين! باقي عمر كنيزي‌تونو مي‌كنم.

صدا ديگر مبهم است و ناله‌وار. مي‌گريد. آرام. مرد سرفه مي‌‌كند.

بالاخره مي‌رسيم به پل گيشا. بالاخره مي‌توانم برهم. از آن‌وقت تا اين‌جا همه‌ش نگران‌ بودم مبادا مرد از پشت دو دست‌ش را بياندازد دور گلو‌م و بفشارد، و بفشارد، و بفشارد. از آن وقت تااين‌جا چه‌قدر صحنه‌ي دست‌و پازدن‌م را تصوير كرده‌ام. صحنه‌ي خفه‌شدن‌م را.

من                   آقا من زير پل عابر پياده مي‌شم.

اسكناس مچاله‌ي هزارتومني را مي‌گذارم كفِ دستِ عرق‌كرده‌ي راننده و از زندان فرار مي‌كنم. بي‌خيالِ باقي پول! و ماشين راه مي‌افتد به سمت ستارخان؛ به سمت حادثه. هنوز در گوش‌م كسي سرفه مي‌كند و كسي ضجه مي‌زند.

شحات               بل كذبوا بالحق لما جائهم و فهم في امرٍ مريجٍ

از پل مي‌گذرم و خودم را مي‌رسانم به پاركِ آن‌ورِ بزرگ‌راه. شاخه‌هاي بيد مجنونِ بزرگِ انتهاي پارك مي‌خورد به صورتِ خيس‌م. مثل هر بار، با دست كنارشان نمي‌زنم.

شحات               أفلم ينظروا إلي السماء فوقهم كيف بنيناها و زيناها و ما لها من فروج

به آسمان نگاه مي‌كنم. تنها يك ماهِ خاكستري پيداست.

ستاره‌اي نيست. هيچ.

 

 


* وامی از نادر ابراهیمی در «آتش بدون دود»ش.