ایستگاه آزادی پیاده میشویم
تهران
از انقلاب تا آزادی
یکی از روزهای مهر
راننده آقا میشه شما عقب بشینی، این آقا جلو بشینه؟ شرمنده!
اشاره میکند به پیرمردی که پشت سرم ایستاده. کنار میکشم تا پیرمرد سوار شود. من هم میروم و عقب مینشینم. بعد از من، یک پسر و دختر جوان هم سوار میشوند. و راه میافتیم. دختر، چادری است و پسر، پیراهن سادهی آبیرنگی پوشیده. از سر و وضع و لهجهشان پیداست که شهرستانیاند.
در دست پسر، یک پاکت بزرگ است ـ ازینها که داخلش عکس رادیولوژی است ـ که رویش نوشته: کلینیک 16 آذر. به علاوه، یک دفترچهی بیمه.
پسر اولی آقا! بیزحمت تأمین اجتماعی ما رو پیاده کن!
دختر اولی من که بهت گفتم بدخیمه. ... از اولشم میدونستم. تو زیر بار نمیرفتی. بفرما! حالا خیالت راحت شد؟
پسر آرام است. و ساکت. و سر به زیر.
دختر اولی هی گفتم بیا بریم یه دکتر خودتو نشون بده! حرف به خرجت نمیرفت که ماشالا! هی گفتی خودش خوب میشه! چیزی نیس! ... خوب شد؟ بیا! اینم نتیجهش!
پسر آرام سر بلند میکند و یک نگاه، چهرهی برافروختهی دختر را مینگرد.
دختر اولی حالا میخوای چی کار کنی؟ بیمه چقدشو میده؟
پسر اولی نمیدونم. اون مرده که عصا داشت، تو مطب کنار من نشسته بود، میگفت بیمه اینجور مرضا رو چیزی نمیده. فهمیدی کدومو میگم که؟
دختر اولی آره بابا. ... [با نگرانی] هیچیشو؟
پسر اولی میگفت فقط یه راه داره. اونم اینکه خودت بری سازمان، پروندهتو بدی، اصرار کنی که ببرنش تو کمیسیون. شاید اونجا یه کاری واسهت بکنن.
راننده بفرما! اینم تأمین اجتماعی. پیاده میشین؟
پسر اولی بعله. ممنون. چقد میشه؟
راننده چارصد تومن.
آنها که پیاده میشوند، بلافاصله یک پسر و دختر دیگر جایشان را میگیرند. پسر، یک تیشرت زردرنگ چسبان و کوتاه پوشیده. ازینها که وقتی میپوشند نافشان پیداست! چهرهی دختر ازین زاویه که من نشستهام دیده نمیشود. اما او هم مانتوی کوتاه سیاهی پوشیده و چند حلقهی بزرگ نقرهای رنگ، مشابه النگو، به دستش است. (بسکه دستش را در هوا تکان میدهد و حلقهها صدا میکنند این را فهمیدم! البته!)
هنوز سوارنشده، دختر میپرسد:
دختر دومی این نزدیکیا ایستگاه مترو کجاس؟
آنقدر صدایش بلند است که گمان میکنم لابد هدفونی، چیزی در گوشش است و صدای آهنگ باعث میشود موقع حرفزدن، داد بزند. ولی بعد میفهمم حدسم خطا بوده!
پسر، اول که سوار میشوند خندان است، اما همان اولین جملهی دختر خنده را بر لبان پسر میخشکاند.
دختر دومی دیشب مریماینا خونهمون بودن. مامان میگفت با بابا تصمیمشونو گرفتن، میخوایم بریم تاجیکستان. مریم هم اگه خودش بخواد میتونه بیاد.
پسر دومی [با تعجب] برین کجا؟
دختر دومی تا ـ جی ـ کس ـ تان!
پسر دومی خب کی برمیگردین؟
دختر دومی هیچوقت! واسه همیشه میریم. اقامت دایم.
پسر دومی داری شوخی میکنی؟
دختر دومی من دارم با خنده میگم؟! قیافهم به شوخی میخوره الان؟
پسر، پیداست، از شدت بهت نمیتواند حرف بزند. فقط ماتش برده به صورت دختر. و دختر هم با لوندی خاصی دارد ماجرا را شرح میدهد. به صدای بلند.
دختر دومی اووو! نبودی ببینی! نوشی همچین خوشحال شده بود! انگار تو ...ش عروسی بود! مردهشورشو ببرن!
بعد از چند ثانیه، بالاخره پسر بر خودش مسلط میشود. تردید هنوز به جانش است.
پسر دومی تو مطمئنی حالا؟
دختر دومی آره بابا! مامان داشت واسه مریم میگفت، منم شنیدم. پرسیدم چی؟ گفت بار و بندیلتو جمع کن، میخوایم بریم تاجیکستان. خیلی راحت و ریلکس! گفتم مامان!! ...
دختر فریاد میکشد. احتمالا به همان بلندی که دیشب فریاد کشیده! راننده از داخل آینه برای چندمین بار به دختر نگاه میکند.
دختر دومی گفت همینی که من میگم.
پسر دومی آخه واسه چی؟ چی شد یهو؟
دختر دومی هیچی! واسه درس حمیدخان!
صدای پسر، گرچه آرام است، اما از خشم میلرزد.
پسر دومی حمید؟!! هه! مورچه چیه که دیگه کلهپاچهش باشه! ... مگه الان درس نمیخونه؟
دختر دومی نه بابا! ول کرد. غیرانتفاعی بود. ازین رشته مزخرفا. ولی مث اینکه اونجا تو چه میدونم کدوم دانشگاه بورس گرفته!
پسر پوزخند میزند. دختر هم.
دختر دومی مامانه دیگه! همهی فکر و ذکرش حمیده! من و مریم و نوشی اصلا واسهش مهم نیستیم. از بچهگی همینطور بود! حمید قبلهی آمالشه! میخواد به همهچی برسه! میخواد ورزشکار بشه، تاجر بشه، استاد بشه، مهندس بشه. همه چی!
در صدا، میتوانی نفرتی کهنه را ببینی. پشت چراغ میایستیم.
محمد نوری جان مریم!/ چشماتو واکن/ سری بالا کن/ بشیم روونه/ خونه به خونه/ شونه به شونه/ به یاد اون روزها/ ... نازنین مریم!/ وای! نازنین مریم!
صدا از پرشیای کناری است. دختر شیشه را پایین میکشد.
دختر دومی وای! من خیلی این ترانه رو دوس دارم!
پسر در فکر است. سرش را انداخته پایین و در فکر است. آرام، زیرلب میپرسد:
پسر دومی حالا کی میرین؟
دختر هنوز در خلسهی ترانه است. نمیشنود. پسر بلندتر میپرسد.
دختر دومی هان؟
پسر دومی میگم حالا کی میرین؟
دختر دومی انگار فروردین.
بعد با دست میشمرد.
دختر دومی الان مهریم؟ ... خب، ببین! مهر، آبان، آذر، دی، بهمن، اسفند. شیش ماه دیگه!
دستش را میبرد و سر پسر را میگیرد و به بالا، طرف صورت خودش میچرخاند.
دختر دومی چیه؟ چهت شد؟
پسر دومی آخه اینجوری که نمیشه! ما با هم قول و قرار گذاشتیم. حرف زدیم. پس من و تو چی؟
دختر دومی چه میدونم؟ خب میخوای تو هم پاشو بیا تاجیکستان!
این را میگوید و بعد قهقهه میزند. خندهی بدی است. بلند و هولانگیز. از آنها که میشود مشمئزکننده نامیدشان.
پسر دوباره، مثل شکستخوردهها سرش را پایین میاندازد و به کف ماشین خیره میشود. دختر، که لابد فهمیده خندهاش بیجا بود، خودش را جمع و جور میکند.
دختر دومی خب میگی چی کار کنم؟ فکر کردی واسه چی من از حمید و نوشی بدم میاد؟ واسه همین خودخواهیاشون. ... اصلا حقته! چشمت کور! هی میگم بجنب! بجنب!
پسر، آرام در فکر است. دختر دست میبرد و دستبند حلقهای دست راست پسر را به بازی میگیرد. انگار که بخواهد دلداریاش دهد.
دختر دومی این چیه دیگه بستی به دستت؟ هان؟
تقلا میکند که بازش کند. پسر به تندی دستش را میکشد و مانع میشود.
راننده شما میخواستین مترو پیاده شین؟ این ایستگاه آزادیه.
پیاده میشوند. سرک میکشم تا چهرهی دختر را ببینم. خیلی کنجکاو شدهام! میخواهم ببینیم صورتش به تاجیکها میخورد یا نه؟ یک لحظه میبینمش. نه؛ چشمهاش که بادامی نیست! (پس آن لهجهی عجیب و غریب مال کجاست؟)
مسافران جدید سوار میشوند؛ سومین زوج! پسر، یک پیراهن آزاد و گشاد پوشیده. دختر را هم نمیبینم. (هنوز حواسم پیش آن قبلی است!) بوی اودکلن غریبی میپیچد توی ماشین. از این بوهای گرم و تحریککننده است. حالم بد میشود. شیشه را میکشم پایین.
پسر دستش را انداخته دور گردن دختر، خودش را چسبانده به او و سرش را برده نزدیک گوشش. دارد به نجوا چیزی را تعریف میکند. صدایش مفهوم نیست. هرچه هم گوش تیز میکنم، بیفایده است! هرچه هست، خاطرهی شادی است. چون هرازگاه بلند میخندند. تعریفکردن پسر که تمام میشود، دختر به حرف میآید.
دختر سومی ولی اصلا خوشم نیومد که رفتی با مهسا رقصیدی!
پسر، همچنان خندان، شانه بالا میاندازد؛ که یعنی: بیخیال!
دختر سومی بهرام کثافتو دیدی چه گندی بالا آورد؟ مردهشورشو ببرن! یه تیکه لجنه این پسرهی هیز عوضی!
پسر سومی بهت گفتم که نرو تو دست و بالش. خودت رفتی. چشمت کور!
دختر سومی وا! من نرفتم. اون عوضی خودش هی میفته دنبال آدم، موس موس میکنه!
پسر سومی ولش کن! اون حالش اینه. مریضه بدبخت. اونقد خورده بود که حالش جا نبود! چیزی نمونده بود منو هم ...
اینجایش را آرام نزدیک گوش دختر میگوید. دختر ریسه میرود. دستش را در هوا تکان میدهد.
دختر سومی خفهشو کثافت!
پسر، بیخیال، هنوز میخندد. خندهی دختر فروکش میکند.
دختر سومی میگم مگه بابک با نازی شیرینی نخوردن؟
پسر سومی چرا.
دختر سومی پس دیشب که دور و ور سارا میپلکید!
پسر سومی خب دیدی که؛ نازی نیومده بود. بعدم چیکارش داری؟ بذار بچه آزاد باشه!
آرام سر برمیگردانم تا زیرچشمی عکسالعمل دختر را ببینم. یله داده روی شانهی پسر و بیقید میخندد. باد میزند و شال قرمزش میافتد روی شانههاش. هیچ تعجیلی برای بازگرداندن شال نشان نمیدهد. میگذارد زلفها آزاد باشند.
راننده تند میکند و در شمال میدان، کنار تاکسیهای خط شهریار میایستد.
راننده بفرما! اینم «آزادی»! خوش اومدین!