به چه مكافاتي بليت گيرمان آمد آن روز! يادش بخير! كلي راه كوبيده بوديم، رفته بوديم سينما فلسطين كه «دوئل» را با صداي دالبي ارجينال ببينيم و بشنويم. صداي انفجارها واقعي بود. انگار همين بيخ گوش‌ت داشتند شليك مي‌كردند. آن صحنه‌ي بمباران هوايي كه رسيد، خلق‌الله توي سالن ناخودآگاه سرشان را مي‌دزديدند كه تير نخورند! بي‌چاره آن پسربچه‌ي رديف جلويي كه سرش را لاي چادر مادرش قايم كرده بود. چه‌قدر خجالت ‌كشيد وقتي همه فهميدند خودش را خيس كرده! از ترس!

*

 تهران

از صنعت تا سعادت آباد

اسفند 1387 (چهارشنبه‌سوري)

 

 

يك لحظه حس مي‌كنم انگار توي سينما فلسطين نشسته‌ام! چند نارنجك هم‌زمان مي‌خورد اطراف‌مان. پاكت كتاب‌ها از دست‌م ول مي‌شود كف ماشين. راننده نچ‌نچي مي‌كند و زيرلب فحشي حواله مي‌كند به حساب مهاجم ناشناس! دست مي‌برم و كتاب‌ها را برمي‌دارم.

راننده                 خدايي آدم خودشو خيس مي‌كنه! سگ‌مصب ديدي چه صدايي داشت؟

برمي‌گردد و نگاه مي‌كند به من. سري به تأسف تكان مي‌دهم. كتاب‌ها شكر خدا سالم‌اند. روي‌هم مي‌گذارم‌شان و محكم با دست مي‌گيرم‌شان.

راننده                 دوباره اين چهارشنبه‌سوري كوفتي اومد و مكافات ما شروع شد! انگار دارن مي‌رن جنگ ايران و عراق! به‌خدا انگار مي‌رن رو مين! حالا نمي‌دونم امشب اينو كجا قايم‌ش كنم؟

منظورش ماشين‌ش است. حق دارد طفلي. هنوز روكش پلاستيكي صندلي‌هاش را نكنده است.

راننده                 مي‌ترسم بذارم تو خيابون خداي نكرده يه بلايي سرش بيارن.

من                    چي بگم؟ بعيد نيس!

راننده                 آخه پيش از ظهر داشتم از نواب رد مي‌شدم، يهو ديدم يه چيزي از آسمون همين‌طور سوت‌كشون اومد و دارقي خورد كنار ماشين! هنوز سرم داره سوت مي‌كشه! پست‌فطرت معلوم نشد از كجا اومد! حالا بازم خوبه نيفتاد رو سقف يا رو كاپوت.

پسري كه صندلي عقب نشسته و ريش پروفسوري مرتبي دارد زيركانه پوزخند مي‌زند:

جوان                 ولي امشب ايران تعطيله ها! ببين! همه مغازه‌دارا دارن بند و بساط‌شونو جمع مي‌كنن.

ياد صبح مي‌افتم كه رفته بودم بانك، و آب‌دارچي داشت به سرباز نگه‌بان چشمك مي‌زد و مي‌گفت: غصه نخور! دي‌روز تا 6 بود، ولي امروز 3 و نيم ديگه تعطيل مي‌شه. مي‌ريم خونه. ياد همين نيم‌ساعت پيش ‌افتادم كه چندتا از كتاب‌فروشي‌ها داشتند كتاب‌هاي توي ويترين‌شان را جمع مي‌كردند. بله، ايران داشت تعطيل مي‌شد! ‌

من                    ولي جالبه ها! چهارشنبه‌شب كه فرداس. چرا شبِ چهارشنبه مراسم مي‌گيرن؟

كسي جوابي نمي‌دهد. بيش‌تر توضيح‌ مي‌دهم.

من                    منظورم اينه كه اين رسم يه رسم ايرانيه ديگه. خب ايرانيا تقويم‌شون خورشيديه. واسه همين روزشون با طلوع آفتاب شروع مي‌شه. اول روزه، بعد شب. اما مثلاً عرب‌ها كه تقويم قمري دارن، روزشون با شب شروع مي‌شه. يعني اين‌كه با شب روزشون شروع مي‌شه نه با صبح. واسه همين اول شبه بعد صبح.

چي گفتم! خودم هم نفهميدم. بي‌چاره راننده همان‌طور كه دودستي فرمان را گرفته، با سبيل‌هاي آويزان، خيره نگاه‌م مي‌كند. لابد دارد توي دل‌ش مي‌گويد «اين پسره چرا [...]شعر داره مي‌گه؟»! بحث را عوض مي‌كنم.

من                    ولي خدايي چه صدايي داشت! گوش‌م هنوز درد مي‌كنه!

راننده                 آخه چيه اين مردم‌آزاريا؟! من نمي‌فهمم اين ملت چي تو كلّه‌شونه، بولله!

جوان                 خب آخه اين جوونا شادي مي‌خوان! دل‌مون پوسيد بس‌كه از 365 روز سال، 360 روزش عزاداري و مصيبت و گريه‌س! هميشه‌ي خدا تا پيچ تلويزيون و راديو رو باز مي‌كني، نوحه داره پخش مي‌شه! خب اين ملت شادي مي‌خوان، خنده مي‌خوان. جوون چه گناهي كرده مگه؟ هيجان نياز داره بدبخت!

راننده، فكورانه و آرام، دستي به سبيل‌ش مي‌كشد و از توي آينه به جوان نگاه مي‌كند.

راننده                 فرمايش حضرت عالي متين! ولي خب آخه اين كارا اسم‌ش شاديه؟ اين ‌آزار و اذيتا؟ اين مسخره‌بازيا؟ هان؟

جوان                 بالاخره اين‌م يه رسمه ديگه! يه سنته! از قديم بوده.

راننده                 بعله. يه سنته. ولي ديگه شده آدم‌كشي! بابا! آخه قربون‌ت! برو تو همون خونه‌ت، تو حياط، يه آتيشي روشن كن، يه حالي بكن. تموم! ديگه اين بازيا چيه؟ والا به خدا من مي‌شناسم بعضيا رو كه سر شب يه آتيش روشن مي‌كنن تو خونه‌شون، تا خود صبح كنارش هي مي‌خوردن و هي مي‌زنن و مي‌رقصن و شادن خلاصه. حالا من نمي‌گم نخور! بخور! بزن! بكوب! برقص! اصلا هر كار دل‌ت مي‌خواد بكن. ولي تو خونه‌ي خودت. نه اين‌كه بياي تو كوچه خيابون اين‌طور آسايشو از زن و بچه‌ي مردم بگيري.   

جوان                 خب وقتي راه شادي معمولي و سالمو نمي‌ذاري جلوي جوون، مجبور مي‌شه اين‌طوري خودشو تخليه كنه.

راننده                 دِ آخه فقط ضرر به ديگرون نيس كه. اينا خودشون‌م لت و پار مي‌كنن. اين مواد كه معلوم نيس چه كوفت و زهرماري توشونه. سنگ، خورده‌شيشه، آشغال‌باروت. يه تيكه‌ش بپره تو چشم يكي‌شون درجا كور مي‌شه. خدا شاهده من يكي رو ديدم دست‌ش قطع شده بود سرِ همين ترقه‌بازي. همين دي‌شب تلويزيون نشون مي‌داد، خبرنگاره رفته بود بيمارستان، با يه پسر چارده پونزده ساله مصاحبه مي‌كرد. پسره داشته ترقه درست مي‌كرده، يهو مواد تو دست‌ش منفجر شده بوده. آقا! تموم اين صورت مورَت‌ش سوخته بود! يه وضعي داشت‌ها! افتضاح! خبرنگاره رفت باش حرف بزنه، نمي‌تونس درست جواب بده. بعدم نشون داد خبرنگاره رو به دوربين گفت فرداي اون‌روز پسره تموم كرده! اون‌قدر عفونت زياد شده بوده كه ديگه بدن‌ش نتونسته تحمل كنه. بعله آقا! اينه آخر و عاقبت‌ش.

حال‌م بد مي‌شود. بي‌چاره پسرك!

راننده                 خيلي درد داره آقا! من كشيدم. سوختن بددرديه! خيلي. پيرِ آدمو درمياره. مي‌دوني كه، پوست وقتي مي‌سوزه هي پوست اضافي جاش درمياد. اين پوسته اضافي رو هي با چاقو مي‌تراشن. خلاصه اون‌قد مي‌تراشن تا ديگه درنياد. بعد طرف بايد بره حموم. اگرم خيلي اوضاش خيط باشه، تو بيمارستانا يه استخر دارن، خدا واسه‌تون نياره هم‌چين روزي رو، مي‌برن يهو مي‌ندازن‌ش تو اون‌جا. مث جهنم مي‌مونه لاكردار! طرف هي جيغ مي‌زنه، هوار مي‌كشه. ولي فايده نداره. بعدم، مي‌دونين كه، پوستو از جاهاي مختلف هي مي‌كشن تا آب نيفته زيرش. ديگه هم محاله مث اول‌ش بشه. تا آخر عمر داغون مي‌مونه. اگه عمري واسه‌ش بمونه البته!

*

گمان مي‌كنم ديدم‌ش. امروز عصر، وقتي رفته بودم ميدان انقلاب كتاب بخرم، وقتي دست‌ش در دست مادرش بود، وقتي مادرش داشت درباره‌ي قيمت نارنجك‌ و فشفشه و سيگارت با مرد دست‌فروش چانه مي‌زد. گمان مي‌كنم ديدم‌ش. اين‌بار ديگر سرش را لاي چادر مادرش قايم نكرد. ديگر بزرگ شده بود. آن‌قدر بزرگ كه اصرار كند: «نه مامان! اون قرمزا هم صداش بيش‌تره، هم دودش!»